درود عزیزان

در این وبلاگ  تجربه های سی سال کارم بعنوان مددکار اجتمایی و مشاور خانواده را مینویسم به امید اینکه  اثرگذار باشد

: ابتدا معرفی خودم

من هایده صنعتی  در سال 1982 به آلمان مهاجرت کردم و به هامبورگ وارد شدم به کشوری که نه زبان و نه فرهنگ آن را میشناختم در آن زمان کلاس زبان آلمانی بسیار محدود و شرکت در آن شرایط خاصی دشت و من میبایست خودم زبان آلمانی را بیاموزم  سختی های آن دوران را تصویر نمیکنم  اما از آنجاییکه بسیار مصمم بود که در این اجتماع جایگاهی داشته و تاثیر گذار باشم با تلاشی بسیار زبان آلمانی را آموختم وچون  قلبم برای مهاجرین می طپید  تصمیم گرفتم به آنها کمک کنم تا بتوانند در این جامعه راه بدست آوردن موفقیت را پیدا کنند

به همین دلیل دوره های مختلف مددکاری اجتمایی را آغاز کردم و بعد از پنج  سال  از ورودم در سال 1987 درسازمان کمک به مهاجرین  بنام (آربایت وول فارت)شروع بکار کرده و همزمان در دانشگاه مشغول تحصیل شدم  و تا سال 2006 در این سازمان و بعد از آن در اداره دولتی هامبورگ بنام (مرکز راهنمایی و مشاورت  پناهندگان) مشغول شدم و تا سال 2018  که بازنشسته شدم برای مهاجرین فارسی زبان عاشقانه  همراه  همدم  راهنما و مشاور بودم  در این سی سال خدمتم تجربه های  بسیاری کسب کردم 

همیشه بر این اعتقاد هستم که انسانها کتابهای زنده هستند  فقط باید بازشان کرد و خواند  هر کدام داستان خود را دارند  

( غم  شادی  گریه  خنده  ناامیدی  امید  تلاش  موفقیت  اعتیاد  خودکشی ووووووو

مشخصات و محتوای این کتابهای زنده بودند   و من نیز با آنها  گریستم  خندیدم و در موارد بسیاری که تلاشم همراه با موفقیت بود مانند کودکان شادی کردم

همزمان با اموختن زبان  تحصیل  و کارم  سه فرزندم را نیز بثمر رساندم  البته مانند هر خانواده با مشکلات بسیاری روبرو بودم

تفاوت فرهنگ  در یک جامعه غربی و آموختن اینکه من  باید با جامعه همراه باشم  تلاشی سخت بود ولی اکنون که به فرزندام فکر میکنم با به آنها میبالم

در سال  2018  1397  بعد از 37 سال به درخواست همسرم به ایران بازگشتم و بعد از مدت کوتاهی کارم را از سر گرفتم و بطور افتخاری روزانه شش ساعت با کلینت هایم کار میکردم  و چون کارم افتخاری بود  تعداد مراجعینم بقدری زیاد شد  که مجبور شدم ساعات بیشتری کار کنم

متاسفانه ابتلا به کرونا و بعد از ان دلگیری بسیار میبایست اجبارا کارم را تعطیل کنم و بعد از بهبودی  دوباره به آلمان بازگشتم 

اکنون در سن 72 سالگی تصمیم گرفتم از این طریق با عزیزانم در تماس باشم  و بجای نوشتن کتاب  اینگونه در وبلاگ  بنویسم

برای آنکه شما عزیزان بهتر بتوانید داستانها را دنبال کنید  تاریخ روز نگارش را مینویسم

تا نوشته بعدی

 

با مهر بسیار

صنعتی

___________________________________________________________________________

سه شنبه 18 می 2024

ما موجوداتی هستیم در جستجوی معنای زندگی که باید با مشکلات پرتاب

شدن به درون دنیایی که بیشتر مواقع بی معناست کنار بیاییم

 

در دوران تحصیل و کارم ,هنر ظریف با دقت گوش کردن و  به چشمان مراجعین نگریستن را آموختم , آموختن در باره مراجعین زمان محدود ندارد  بلکه هر روز  هر هفته  هر ماه و هر سال بیشتر و بیشتردرباره آنها , دردها و مشکلاتشان می آموختم . استادمان میگفت به مراجعین تان گوش کنید و آنها با بیان رنج هایشان به شما درس میدهند.

در دومین سال کاری  خانمی به دفترم آمد و با صدایی بسیار اهسته و رنگی پریده سلام کرد و با اشاره من روبروی میز کارم نشست  و در سکوت فرو رفت. با دقت به چهره اش خیره شدم , لباسی ساده  بر تن داشت وروسری اش را محکم بسته و تا پیشانی پایین آورده و تصویر زنی مذهبی را ارائه میداد اولین  قدم  جلب اعتماد بود  و گویا فکرم را خواند  چون با صدایی اهسته گفت

میتوانم اعتماد کنم ؟ سوگند میخورید

گفتم ستون اصلی کارمان است  قبلا سوگند خورده ام   اسمت را فاش میکنی؟

سرش را تکان داد  وپس ازچند ثانیه نام گلی را بیان کرد « یاس»  میدانستم از ترس نامش را نمیگوید  سکوت کردم  دقایقی با انگشتانش بازی میکرد   برای اینکه ساعات تراپی بیهوده نگذرد از اعتقاد مذهبیش پرسیدم  بشدت سرش را به علامت منفی تکان داد  

 گفتم : پس وجود روسری چیست ؟  سکوت کرد 

اگر سکوت کنی مطمئن نیستم بتوانم کمکت کنم

برای اولین بار در چشمانم نگریست و گفت: برای شناخته نشدن و ادامه داد که   

یکسال است مهاجرت کردم و سه ماه ابتدا را در بخش روانی بستری بودم و آنها آدرس شما را دادن

خوشحالم که آمدی  کمی از خودت تعریف کن

نبردی سخت را با خود اغاز کرد و اشگ ریزان در یک جمله گقت سالها از طرف برادر بزرگش  مورد تجاوزقرار گرفته , میدانستم مبحث تجاوز بار سنگینی دارد  و اولین اندیشه زنی که به اوتجاوز شده اینستکه  من مقصرم و با اینگونه اشخاص میباید با ظرافت و درک بسیاررفتار کرد

ترس از بیان فاجعه, در خود فرو رفتن , انزوا  و دوری کردن از  فامیل  دوستان  و فکر خودکشی از علائم مشخص این تجربه تلخ است اینگونه بیماران باید بیاموزند که فقط با مراجعه  به یک تراپیوت  خوب میتوانند دوباره به زندگی بازگردند

پس از چند هفته ملاقات مانند ابشاری به سخن آمد

 سیزده ساله بودم که اولین بار برادرم بمن تجاوز کرد و مدام عشقش را بمن بیان میکرد و بعد از هر تجاوز هدایای گرانی برایم میخرید و تهدید میکرد بازگو نکنم چون همه مرا مقصر خواهند دانست  ترس , درد , شرم سالها همدم من بودند  و وقتی  در سن شانزده سالگیم روزی مادرم خبردار شد زندانیم کردند و اجازه رفتن به مدرسه را نداشت  تا اینکه پارسال با کمک دایی بزرگم مرا به آلمان فرستادند و موقع خداحافظی  مادرم گفت « از شر تودختر فاسد  راحت میشوم  » ولی در تمام این سالها که من زندانی بودم برادرم با کمال آزادی  در دانشگاه شهر دیگری مشغول تحصیل شد و  از حمایت کامل خانواده چه مالی و چه معنوی بر خوردار بود

با مسئله تجاوز در کشورهای غربی بگونه دیگری برخورد میشود و  متجاوز در صورت اثبات  دستگیر و زندانی میشود البته بسیار محدود هستند  دختران و بانوان مورد تجاوزکه به پلیس مراجعه کنند اکثر آنها  ترس از باور نشدن  و شرم دارند

یاس  در طول جلساتمان آموخت که نفس زندگی را در ریه اش جاری کند و شرم سالها  را از خود بزداید آموخت که او مقصر نیست و حق زندگی  شادی  و موفقیت دارد در هر جلسه کمی شکفته تر میشد و بعد از چند ماه اولین بار لبخندی بر لبانش نشست 

سمینارهای بسیاری وجود دارد که به آنها میآموزند که تو مقصر نیستی و  و شخصی مانند دزدی که به خانه ایی  دستبرد میزند به خانه بدن تو دستبرد زده است و باید مجازات شود   البته امروزه با ازمایش  د  ان  آ  پیدا کردن متجاوز و اثبات آن آسان شده   فقط دخترانمان باید به جای شرمگین بودن ، شجاعت کنند و مسئله را فوری به پلیس خبر دهند و به بیمارستان مراجعه و علائم را ثبت کنند

جلسات گروهی  با یک روان درمان خوب بسیار کمک کنند است  چون شخص میآموزد که تنها نیست  و با کمک گروه میتوانند گرمای زندگی را دوباره در رگهای خود احساس کنند

البته ایرانیان از گروه درمانی و از ترس فاش شدن رازشان و بازگو کردن آن در جامعه  گریزانند ولی همه ما باید بیاموزیم  مسئولیت رازداری بر دوشمان است و بعد از خروج از گروه قفل سکوت بر دهانمان بزنیم   

بعد از دوسال مراحعه  «یاس » داستان ما آموخت زندگی کند و تصمیم گرفت در این راه  به زنان دیگر کمک کند , مصمم و با تلاش بسیار  بعد از  اموزشهای مختلف در سازمانی وابسته به کلیسا  بنام کاریتاس مشغول خدمت در این مقوله مهم شد

تا قبل از بازنشستگیم با او در تماس بودم و مراجعین بسیاری را به او ارجاع میکردم

 

با مهر بسیار

صنعتی

___________________________________________________________________________

 شنبه   25.05.2024

» زندگی دو نقطه روشنی است بین دو تاریکی  تاریکی قبل از تولد در رحم مادر  و تاریکی بعد از مرگ «

 

روزی در دفتر کارم صدای زنگ تلفن مرا از افکار عمیقی که در آن غرق بودم بیرون آورد

ازدفتر  بیمارستان دانشگاه با من تماس گرفتند و خواهش کردن که خانمی ایرانی  را که در آنجا بستری است  و نیاز شدید به مشاورت  دارد بپذیرم

بعد از دقایقی گفتگو و اطلاع  کامل از وضعیت بیماری آن خانم ، وقتی را برای پذیرشش تعین کردم

بعد از تلفن عمیقا بفکر فرو رفتم و به بیماری  ناعلاج کلینت ام فکر کردم و با خود در جدال بودم که چگونه میتوانم آرامش را به او بازگردانم و در این راه تا پایان همراهیش کنم

 در روز ملاقات خانمی به آرامی وارد دفترم شد   صورتی زیبا ولی رنگ پریده  چشمانی درشت و عسلی رنگ قد بلند و اندامی لاغر  داشت

سرش را با کلاهی رنگی پوشانده بود  حدس زدم که نتیجه شیمی درمانی ریزش مو است

از جایم برخاستم و به پیشوازش رفتم ، دستانش سرد و بی رنگ بود . به آرامی سلام کرد و من پاسخش را با لبخندی دادم و او را برای نشستن راهنمایی کردم

من در داستانهایم نام گلها را برای  کلینت هایم انتخاب میکنم و نام این کلینت را بنا به عمر کوتاهش لاله میگذارم

:چند دقیقه به سکوت گذشت تا  با نگاهی تهی از زندگی گفت

» بیمارستان شما را معرفی کرده  »

» میدانم  آنها گزارشی تقریبا کامل از بیماریت بمن دادند»

دوباره سکوت کرد  بعد زیر لب گفت » میدانم که میمیرم»

»  میترسی؟ »

نمیدانم ، لحظاتی است که ترس وجودم را میلرزاند  و روزهایی  آرامش کامل دارم  بیشترین نگرانیم فرزندانم هستند»»

» چند فرزند داری؟ »

دخترم که چهارده ساله و پسرم که هشت ساله است  مدام در این فکرم که بعد از من چه سرنوشتی خواهند داشت»»

گفتم:  « کودکان نوجوان میشوند   نوجوانان بزرگسال میشوند و در این راه و در هر شرایطی ، زیانها و جداییها و غمها و شادی ها  موفقیت وناموفقیتها ،از آنها انسانهایی با تجربه میسازد و آنها نیز روزی نگران فرزندان خود خواهند بود این چرخ زندگیست عزیزم»                                                               

گفتم : «اما  قبل از اینکه به انتها فکر کنی  از خودت  و از شروع بیماریت برایم بگو و چه درمانهایی تا کنون انجام شده»                

« سی هفت سالم است و از سه سال قبل با سرطان سینه آغاز شد بعد از جراحی و تخلیه سینه راستم میبایست پرتودرمانی کنم یکسال خوب بودم و دوباره پر از امید به زندگی»

» این امید از بین رفت ؟ »

سرش را آرام به علامت مثبت تکان داد و قطره اشگی بر گونه رنگ پریده اش جاری شد  سعی کردم برای ایجاد جوی بهتر مسیر صحبت را تغیر دهم و از خاطرات قشنگ زندگیش بپرسم  بعد از چند دقیقه با  تبسمی کمرنگ  گفت:

«روز عروسیم  ،  تولد فرزندانم ، سفر به پاریس  دیدار از موزه ها و قصر ها و قدم زدن در خیابان شانزلیزه نشستن  در کافه کنار خیابان  خوردن قهوه و کیک»

مدتی در مورد مسایل دیگر صحبت کردیم و جلسات بعدی را برنامه ریزی کرده و چون زمان جلسه تمام شده و منتظر کلینتهای بعدی بودم ، میبایست خداحافظی کنیم . برخاستم در را برایش بازکردم که ناگهان برگشت و مرا محکم بغل کرد و آهسته گفت : متشکرم

تا کلینت بعدی پانزده دقیقه وقت داشتم  برای خود قهوه ایی ریختم و پشت میزم نشستم وبه فکر فرو رفتم

انسانهایی که با بیماریهای ناعلاج درگیرند  عدم خود را میبینند  ولی باور ندارند و به امید درمان و طول عمر  زمین زندگی چنگ میزندد

بشر همیشه  در ناخودآگاه خود به مرگ می اندیشد ولی با سماجت  این فکر را عقب میزند : اپیکور فیلسوف یونانی بیان میکند که : اولین سرچشمۀ بدبختی انسان  ترس دائمی از مرگ است  و استدلال میکند که

فرض بر این است که  موقعیت و حالت نیستی ما بعد از مرگ مساوی حالت ما قبل از تولد  در رحم مادر است

 و من همیشه بر این باورم که میبایست فاصله تولد  تا مرگ را با بهترین وجه ممکن زندگی کنیم  و اثری مثبت از خود بجا بگذاریم 

تا جلسه بعدی و ادامه داستان  و با مهر بسیار  بدرود

***************************************************************************

 

شنبه 

25.05.2024

آنچه باعث میشود از مرگ بترسیم، از دست دادن آینده نیست بلکه از دست دادن گذشته است

 

در  این داستان مقوله مرگ اغلب تکرار میشود   هرچند ناخوشایند اما واقعیتی است که از میلیونها سال پیش  موجودات درگیر آن بودند و هستند و خواهند بود

در یک هفته ایی که تا زمان ملاقات بعدی فاصله بود بشدت مشغول کار بودم  کلینت های مختلف با مشکلات گوناگون ، اما در زمانی که فرصتی دست میداد به لاله فکر میکردم

آخر هفته در یک پیاده روی طولانی در طبیعت زیبای هامبورگ  به آرامش همیشگیم دست یافتم و خودم را برای ملاقات مجدد با لاله اماده دیدم

روز ملاقات  لاله با قدمهایی استوارتر از گذشته وارد شد  . کلاه گیسی خرمایی رنگ بر سر گذاشته بود که زیبایی صورتش را نمایانتر میکرد کمی هم آرایش کرده بود  با تبسمی شیرین که دنیایی امید در آن نهفته بود سلام کرد و برروی صندلی نشست . من نیز با لبخندی خوش آمد گفتم  و پرسیدم

«قهوه میل داری ؟» 

«اوه بله متشکرم  تو خونه اجازه نمیدهند قهوه بخورم خانوادهای ایرانی را که میشناسید همه دکترند»

خندیدم و از جا برخواستم تا تا فنجانی قهوه برایش بیاورم  بدون مقدمه گفت  

«حتما از خود میپرسید جرا امروز شادم »

تعریف کن  چرا

««جلسه قبلی هم گفتم روزهایی است که آرامش دارم  شادم  آرایش میکنم  غذا میپزم  میخندم   این روزها را دوست دارم

گفتم حتما امروز که شاد هستی  نمیخواهی از بیماریت صحبت کنی  درسته ؟

 «نه برعکس روزهایی که شادم  صحبت در باره بیماریم راحتر است  چون فاصله اش از من بسیار دور است »

 باید اینجا اشاره کنم که   بر عکس فرهنگ ایران پزشکان آلمان با بیمار مستقیم صحبت میکنند و علاج پذیری یا علاج ناپذیری بیماری را کاملا توضیح میدهند، لاله  مانند اغلب بیماران که با وجود آگاهی کامل از بیماری عمدا حبابی رنگین میسازند و درون این حباب  لحظات تاریک زندگی را به فراموشی میسپارند، از این حباب استفاده میکرد

در آلمان بیماران با بیماریهای ناعلاج بخصوص سرطان در گروه درمانی روحی شرکت میکنند و میآموزند که زمان باقی مانده را واقعا زندگی کنند  و سرنوشتشان را بپذیرند. البته همه بیماران موفق نمیشوند و با خشم فریاد میزنند    چرا من؟

من برای  دیدن دوره های آموزشی  در بسیاری از این سمینار ها و یا گروه درمانی ها شرکت کردم

لحظه ای بسکوت گذشت  سپس  لاله شروع به تعریف بیماریش کرد

    سه سال پیش که به سرطان سینه مبتلا شدم فوری بیاد مادرم افتادم که او نیز از این بیماری کشنده فوت کرد  البته شنیده بودم که میتواند این بیماری ارثی باشد  آن لحظه وحشتناک را که پزشکم مرا از بیماریم مطلع کرد هر گز فراموش نمیکنم  چنان شوکه شده بودم که  لحظاتی با دهان باز و خیره  به پزشکم نگاه کردم . دکتر صحبت میکرد از روش معالجه، جراحی،  شیمی و یا پرتودرمانی و درصد بهبودی توضیح میداد ومن با یک گوش میشنیدم  چون تمام وجودم را وحشت فرا گرفته بود  ولی  با دلداری و پشتیبانی همسرم درطول معالجه بعد از جراحی  به زندگی امیدوار شدم و بهبود یافتم  دوباره  خندیدم  رقصیدم  لباسهای رنگین پوشیدم  تا اینکه یکسال قبل به سرطان رحم مبتلا شدم و این دوران  ترس ناامیدی  جراحی  شیمی  و افسردگی تکرار شد  و اکنون دوباره این سلولهای وحشتناک تکثیر شدند و متازتاز داده اند  و پایان نزدیک است

بعد از لحظه ایی سکوت پرسیدم :چه چیز بیشتر غمگینت میکند ؟

نگاهی بصورت من کرد و گفت: اینکه همسرم با زن دیگری  باشد و دوباره بعد از من راحت رابطه جدیدی را آغاز کند

گفتم: آیا حاضری به سئوال بعدی صادقانه جواب دهی ؟  سرش را به علامت مثبت تکان داد

گفتم: اگر این بازی سرنوشت برعکس بود  تو رابطه جدیدی را آغاز نمیکردی ؟ ، بشر به تنها زیستن عادت ندارد  و همیشه بدنبال یک رابطه عشقی است  هرچند پذیرش آن  سخت است

گفت: به این مسئله فکر نکردم   چرا  شاید  ، البته شاید  سالها بعد از عزا  است و بعد  با صدای بلندتری گفت

چرا باید این بیماری وحشتناک وجود داشته باشد و جان انسانها را بگیرد ؟

       .گفتم ولی فقط بیماری نیست که انسان را نابود میکند ، جنگ، زلزله ، سیل ،  ترور سقوط هواپیما ، آتشفشان  ووووووونیز به زندگی خاتمه میدهد  

  صدای زنگ تلفن دفترم گفتگوی ما را قطع کرد  همکارم بود که گفت  نمیخواهی تعطیل کنی ساعت شش است؟

    بعد از تعین وقت بعدی پیشنهاد کردم کمی باهم قدم بزنینم  و لاله با خوشحالی پذیرا شد

در فرهنگ آلمان و شاید همه جهان  مشاور رابطه نزدیک با کلینت اش ایجاد نمیکند و این به آن دلیل است که از خود محافظت کند  ولی من شیفته تر از آن بودم که این قانون را رعایت کنم   همانطور که در ابتدا گفتم

انسانها کتابهای زنده هستند  فقط باید مطالعه شان کرد  هر کدام داستان خود را دارند و من کتابهایم را درآغوش میگیرم

در طول قدم زدند به یک بستنی فروشی رسیدیم  ناگهان لاله با خوشحای یک کودک گفت من دعودتان میکنم  بستنی بخوریم

همانطور که قدم زنان  بستنی خود را میخوردیم  اندیشیدم                     

شادی های زندگی در قیف بستنی

جلسات متعددی با لاله داشتم  و هر بار در مورد موضوعات مختلف حرف میزد و سعی میکرد از وحشتش در باره مرگ سخن نگوید  یکبار در با صدایی مملو از شادی گفت 

من دوباره بدنیا میایم  در کتاب  تولد مجدد و یا تجدید حیات خواندم

با لبخندی گفتم با همین همسر و فرزندان ؟  گفت  نمیدانم

تلاطم های روحی لاله مانند هر بیمار دیگر قابل پیشبینی بود امید  تامیدی  افسردگی  شادی  ترس  و مهمتر از همه خشم ، احساساتی هستند که بیمار در گیر آن است  

در زمان هشتمین جلسه تلفنی از بیمارستان داشتم که لاله بستری شده و حالش وخیم است بسرعت  دفتر را تعطیل کردم و به ملاقاتش رفتم   در اطاق بیمارستان همسرش با اشگی در چشمانش به دست لاله  که سرم مورفین وصل بود بوسه میزد نگاهی بمن کرد و  بعد در گوش لاله چیزی گفت  و لاله چشمانش را گشود و به من نگریست و با لبخندی بیرنگ و صدایی نجواگونه گفت  وقتش است  خانم صنعتی عزیزم  دیگه نمیترسم مرسی بابت ساعات خوب با شما   یادت باشه  بستنی خوردی یاد من باش  بعد دوباره چشمانش را بست

ده روز بعد همسرش تلفنی خبر پایان زندگی لاله را بمن داد    مراسم تدفین با شکوه بسیار انجام شد  من نیز شرکت داشتم و دسته گل لاله را که همراه آورده بودم بروی تابوتش گذاشتم

    

سه سال بعد شنیدم همسرش مجددا ازدواج کرده و با همسر و فرزندانش  آلمان را به مقصد کانادا ترک کرده 

لاله ها پزمرده میشوند و باغبانان گلهای تازه میکارند و این جبر طبیعت و چرخش زندگیست

 

تا داستان بعدی  و با مهر بسیار

صنعتی

 

پنج شنبه  30.05.2024

انسان از هزاران هزار سال پیش به دلایل مختلف مهاجر بوده و به سوی مکانهای مختلف برای زندگی بهتر سفر میکرده وهمیشه فرهنگ ، مذهب و سنتهای خود را بهمراه میبرده اما  ترسهای ناشی از آینده ایی مبهم همراه همیشگی شان بوده

 

 

از بعد از انقلاب و شروع جنگ ایران و عراق  هجوم مهاجران ایرانی   به اروپا بسیار بود  و چون همزمان انقلاب افعانستان  به نام انقلاب ثور رخ داد  ،مهاجرت آنها هم بسیار بود

اوائل کارم بیشترین مشکلات کلینت ها مسئله گرفتن اقامت  تهیه مسکن  نام نویسی فرزندان در مدرسه  بود  و چون در آن زمان  بررسی پناهندگی بسیار طولانی بود ،  ناآگاهی از نتیجه آن و استرس و ترس از آینده ، روابط  زوج ها را بشدت تحت تاثیر قرار داده و اختلافها اوج میگرفت و اغلب برای رسیدن به یک نتیجه مطلوب به اداره ما مراجعه میکردند  و چون من فارسی زبان بودم  بسرعت در هامبورگ پخش شد و روز بروز تعداد مراحعین بیشتر میشد.

نداشتن اجازه کار در دوران پناهندگی ، مردان را خانه نشین کرده   احساس بی ثمر بودند و ناتوانی در تامین مالی خانواده ،شرم از بی ارزشی و نارضایتی از خویش ، خشم را نسبت بخود  نسبت به خانواده و نسبت به جامعه در آنان پرورش میداد و پتک این خشم را بر سر نزدیکترین و عزیزترین کسان خود یعنی خانواده فرود میآوردند.

داستانی که امروز برایتان مینویسم  یکی از صدها اتفاقات این پروسه است.

روزی از اداره جوانان بمن زنگ زدند ومرا  برای یک نشست بین اداره و یک خانواده ایرانی  برای بررسی خشونت جسمی نسبت به فرزند این خانواده ، دعوت کردند.

داستان بدینگونه بود که فرزند این خانواده  به علت کبودی های روی بدن، توجه نکردن به درس و غمگین بودن، توجه معلم مشاور را بخود جلب کرده و پس از گفتگویی طولانی با این شاگرد بلافاصله به اداره جوانان خبر داده و شاگرد را به همراه پلیس به این اداره برده و در کمپ نوجوانان مسکن دادند و بلافاصله به والدین اطلاع دادند  تا نگران غیبت فرزند نباشند.

در اروپا بخصوص در آلمان خشونت نسبت به فرزندان و حتی تعرض روحی جرم محسوب میشود و حمایت از کودکان و نوجوانان بسیار مهم است.

پس از ورودم به دفتر این اداره و پس از معرفی خودم ، همراه کارمند آن به اطاق کنفرانس راهنمایی شدم . در این اطاق مانند اکثر اطاقهای کنفرانس  میز بزرگی با چند صندلی قرار داشت .

خانمی که اشگهایش جاری بود و آقایی با رنگ پریده و لرزان  در یکطرف و سه مشاوردر طرف دیگر  روبروی آنها  نشسته بودند . حدس زدم که والدین کودک هستند.

پس از معرفی و دست دادن به آنها نشستم و جلسه با والدین و سه مشاور متخصص آغاز شد.

جلسه سه ساعت بطول انجامید، ازطرف پدر انکارخشونت بدنی  و ادعای زمین خوردن کودک و در نتیجه وجود کبودی ها

اما مادرکه با ترس به همسر نگاه میکرد ، اشگ ریزان قفل سکوت بر دهان زده بود .

نتیجه جلسه برآن شد که مدتی کودک تحت حمایت این اداره و ساکن کمپ باش  و والدین برای مشاورت، راهنمایی و اطلاعات بمن مراجعه کنند .

میدانستم که وظیفه خطیری دارم  چون با والدینی روبرو بودم که در مذهب، فرهنگ و سنت آنان برای تربیت فرزندان خشونت مجاز است ، اما میدانستم که آنان فرزندان خود را عاشقانه دوست دارند و درک نمیکنند که چرا غریبه ایی فرزند را از آنان جدا میکند.

نخستین حمله به حریم خانواده او انجام شده بود

فرزند من است  حق تربیت او با من است  هیچکس حق دخالت ندارد

جمله اییکه اغلب از طرف خانوادهای شرقی بیان میشود.

اولین روز ملاقات پس از ورود بلافاصله  پدر رو به من کرد و گفت :

«خانم صنعتی شما ایرانی هستی و میفهمی ما چه میگویم شما باید از ما حمایت کنید و فرزندمان را سریع برگردانید»

با تبسمی از جا برخاستم و برای هر دوی آنان دو فنجان  قهوه آماده کردم وبه آرامی  گفتم:

« شما اگر این سرزمین را برای اقامت انتخاب کردی  باید به قوانین آن احترام بگذارید. و این جامعه را بپذیرید و در حد معقول که به این جامعه صدمه نزند میتوانید  فرهنگ ، مذهب و سنت خود را داشته باشید »

مادر به من نگریست و آرام گفت :

«میدانم که میتوانم از حمایت قانونی برخوردار باشم و اعتراف میکنم که همسرم نه تنها فرزندمان را بلکه مرا هم کتک میزند و هربار بشدت عذرخواهی میکند  من نمیخواهم خانواده ام را از دست بدهم  فقط کمک میخواهم»

ناگهان پدر از جا برخاست و با فریاد گفت:

« هنوز یکسال نیست  آمدیم اینجا  اروپایی شدی ؟ مرد خانواده و پدر هنوز من هستم فراموش نکن   بخاطر من اینجا هستی  میتوانم برگردانمت »

در اینجا نام رعد را بری پدر انتخاب میکنم چون خیلی خروشان بود

پس از لحظه ایی سکوت گفتم:

« رعد  من مایلم به تنهایی به حرفها ی شما گوش کنم  در نتجه وقت ملاقات جداگانه میدهم  موافق هستید ؟»

به آرامی نشست و سرش را به علامت مثبت تکان داد .

یک ساعت در باره مسائل مختلف صحبت کردی و نوشیدن قهوه آرامش را به دفتر من باز گرداند.

دنباله داستان و گفتگو با رعد بسیار جالب لست

با مهر بسیار

 

یکشنبه 02.06.2024

 

باران با شدت به پنجره دفترم ضربه میزد اسمان کاملا تاریک شده بود و درخشش برق لحظه ایی دفترم را روشن میکرد و صدای رعد لرزاننده بود

چه تصادف جالبی امروز روز ملاقات با رعد داستانمان است  ایا در این هوای طوانی موفق به آمدن میشود ؟

صدای تلفن مرا از افکارم بیرون آورد  همکارم اطلاع داد که کلینتی در اطاق انتظار نشسته  و سراپا خیس است.

گفتم لطفا به اطاقم راهنماییش کن

دقیقه ایی بعد رعد وارد شد آهسته سلام کرد  و پرسید آیا اجازه نشستن دارد  با سر به صندلی روبروی میزم اشاره کردم مو ها و پیراهنش خیس بود و کمی میلرزید  از جابرخاستم و لیوانی چای داغ برایش ریختم  دستانش را با داغی لیوان گرم میکرد و جرعه جرعه چای داغ را مینوشید و زیرلب گفت

«دلم برای پسرم خیلی تنگ شده  ده روز است ندیدمش و اجازه تلفن کردن هم نیست ولی مشاورین میگویند حالش خوب است  و فعلا مدرسه نمیرود »

گفتم   « مطمئنن با کمک هم موفق شده و دوباره پسرت به خانه باز میگردد  ولی باید همکاری کنی»

سرش را تکان داد و گفت:  « اگر قادر بودم زمان را به گذشته باز میگرداندم »

 

گفتم : « کمی از خروش درونی ات تعریف کن  آیا همیشه خشونت داشتی ؟»

نه  نه  من عاشق خانواده ام هستم و پسرم را میپرستم   میدانید  خانم صنعتی ، بسیار سخت است بعنوان سرپرست خانواده حتی قادر نباشی کار کنی و خانه نشین باشی آنهم در اردوگاه پناهندگی با شرایط بهداشتی بسیار بد و اول هر ماه به اداره اجتماعی بروی و مبلغ ناچیزی برای تمام ماه دریافت کنی . نگاه تحقیر آمیز کارمند  خردم میکنه  و چون زبان بلد نیستم پسرم مترجم ما است و همین بیشتر رنجم میدهد ، هرروز طوفان برخاسته در درونم ، مرا و افکارم را برهم میریزد  احساس میکنم حتی همسرم با تحقیر بمن نگاه میکند  برای آرام کردن این طوفان مشروب میخورم و ناخواسته خشمم را  با ضرب و شتم همسر و فرزندم آرام میکنم  شرمم باد که اینگونه تغییر کرده ام »

( باید اشاره کنم که در آنزمان حتی اجازه داشتن حساب بانکی نبود )

به چشمانش نگاه کرده و گفتم:

هرگز به پزشک مراجعه کردی ؟ برای هر طلاتم روحی دارو وجود دارد و میتوان دوباره به آرامش رسید

سرش را به علامت منفی تکان داد

گفتم : رعد این پروسه تا زمان گرفتن اقامت و اجازه کار برای همه  پناهندگان یکسان است و باید با بردباری بسیار  از این وقت استفاده کرده و زبان آموخته تا بتوانی در آینده در جامعه و بازار کار موفق باشی

« زبان آلمانی بسیار سخت است و کلاسها فقط هفته ایی یکبار  و دو ساعت است »

گفتم اوکی در مورد زبان در آیتده صحبت  و راه حلی پیدا میکنیم  .

اما در مورد خشونت درونی ،  رعد باید بدانی هرگونه تلاطم روحی در ناخودآگاه نهفته و ناشی از دوران کودکی میباشد که در بزرگسالی هنگام نارضایتی بسیار از زندگی ، بروز میکند

اماقبل از اینکه به این مقوله بپردازیم باید بدانی که میبایست بیاموزی به قوانین این کشور احترام گذاشته و و فرهنگش را پذیرا باشی هرچند برای تو سخت باشد. تو میهمان و این کشور میزبان تست

رعد سرش را تکان داد و گفت: « با خودم سوگند یاد کردم مثل پدرم نباشم و پدری با مسئولیت و مهربان باشم  ولی گویا دقیقا همان شدم که او بود»

گفتم از دوران کودکیت تعریف کن

نگاهی غمگینی بمن کرد و گفت « صدای خشمگین پدر  گریه مادر و بدن کبودش هنوزدر خاطرم است و با هرگونه شیطنت کودکی کمربند پدر بر تنم فرود میآمد . همیشه در تنهایی شبهایم قسم میخوردم که وقتی بزرگ و قوی  شوم او را میزنم و مادرم را نجات میدهم .  بعد ازورود به دبیرستان کتک ها کمتر شد. برای فرار از خانه در دانشگاه شهرستان اسم نویسی کردم و در پایان با همسرم آشنا شدم  عاشق هم شدیم ازدواج کردیم و سه سال بعد پدرم در یک تصادف اتومبیل کشته شد چون در حال مستی رانندگی کرده بود . حتما پسرم هم در تنهایی شبهایش همان افکار و آرزوی مرا دارد که وقتی بزرگ و قوی شد تلافی کند. چگونه میتوانم رابطه خوبی با برقرار کنم و به او بیاموزم که راه درستی نیست ؟»

تمام کاری که میتوانستم برای رعد انجام دهم این بود که با صبر و حوصله حرفهایش را تا آخر گوش کنم و از تمام مهارت و تجربه ام بهره ببرم تا حرفی حمایت کنند بگویم

گفتم : اولین قدم عذرخواهی از پسرت است و قول دهی که دیگر هرگز خشنوت نخواهی کرد.  بچه ها درک بالایی دارند. و برای رفع خشونت  جلسات تراپی راهم جدی بگیری

پایان جلسه نزدیک بود و برای جلسه بعد وقتی را تعیین کرده خداحافظی کردیم

در اینجا باید اشاره ایی  به علت خشم کنم و بخش مهمی از مقاله ایی که در یکی از سمینار ها ارائه دادم اینجا درج کنم:

 

خشم محصول شکسته شدن غرور و احساس حقارت و ترس است و خشونت جبران احساس حقارت و اعاده غرور است در بسیاری از موارداحساس خفت و خجالت را نه بطور صریح و مستقیمش و نه بصورت مبدل و تغییر شکل یافته حس نمی کنیم، بلکه واکنشهای ناشی از آن را حس میکنیم که مهمتریتن این واکنشها خشم و ترس است.

اغلب این رابطه بین شکسته شدن غرور ( و در این داستان خانه نشین شدن  و بیکاری پدر) و ایجاد خشم مستقیم میباشد.

معمولا این خشم توأم با میل تحقیر طرف مقابل میباشد. انسان خشمگین حالتش مثل کسی است که از یکطرف تمام بدنش مجروح است واز طرف دیگرناچار است  این بدن مجروح را با دیگران در تماس و برخورد قرار دهد و در نتیجه خود را بیشتر زخمی میکند.

در مکتب روانشناسی اثبات شده که اکثر کسانیکه خشم خود را بصورت کتک زدن همسر و فرزندان خود بروز میدهند، انسانهایی هستند که در کودکی بسیار تحت خشونت و ضرب و شتم بوده اند. آنها بسیار هم ترسو هستند و برای پوشاندن ترس خود ابراز خشونت میکنند تا ترسان آشکار نشود. انسان عصبی بشدت نیاز دارد که خود را برتر از دیگران حس کند و ابراز خشونت برای او ارزش مرمتی دارد.

انفجار خشم و همراه آن پرخاشگری دو عامل متفاوت و اصلی دارد

اول -اختلالات روانی، شخصیتی و تربیتی

دوم-اختلالات جسمی و عصب شناسی

 در آینده بیشتر به این مقوله مهم میپردازم

 

با مهر بسیار

 

شنبه 08.06.2024

 

ذهن دنیایی منحصر به فرد است که در آن میتواند بهشت به جهنم تبدیل شود

از جان میلتون در کتاب بهشت  گم شده  1668

 

ذهن بشر از زمان تولد تمام اتفاقات پیرامون خود را ضبط میکند و در بزرگسالی بنا به رویدادهای زندگیش عکس العمل های متفاوت نشان میدهد 

هماهنگی رابطه والدین  یا اختلافات آنها، عشق و محبت ، یا خشم و ضرب و شتم و فقر و ثروت در ذهن کودک حک میشود و تاثیری  به سزا در رشد او و شکل گیری شخصیتش دارد

رعد داستان ما نمونه ایی بارز از این  مقوله است  او با وجود اینکه آرزو میکرد  پدری بهتری از پدر خودش  باشد ، در شرایط سخت مهاجرت به مشروب پناه برده و رفتار پدر خود را تکرار کرد

در جلسات مشترکمان رعد قدم به قدم خود را میگشود و بیشتر از کابوسهای کودکیش تعریف میکرد

در یکی از جلسات  گفت :

خانم صنعتی هنوز هم گاهی  کابوسهای کودکی در رویاهای شبانه ام موجود است و درد ضربه های شلاق را حس میکنم و از صدای فریاد خود و عرق ریزان بیدار میشوم

گفتم آیا هنوز نسبت به پدرت خشمگین هستی

گفت :خیلی و بیشتر خشمگینم که زنده نماد تا خشمم را به صورتش فریاد کنم

گفتم : آیا در ایران تراپی کردی

نه  در ایرن تراپی راحت نیست

گفتم : فکر نمیکنی که پدرت نیز قربانی خشونت خانواده بوده ؟ از پدرش گرفته بتو تحویل داده و تو نیز به فرزندت تحویل میدهی و اگر این دایره خشونت را نشکنی  روزی پسرت نیز پدری خشن خواهد شد

پرسیدم : مادرت در قید حیات است

برقی در چشمانش درخشید و با لبخندی گفت  : بله و به او و خودم قول دادم که اینجا موفق شوم  تا بتوانم او را نیز پیش خود بیاورم

آیا هرگز سعی کردی پدرت را ببخشی

نه خانم صنعتی نمیتوانم  من هرگز محبت و آغوش پدر تجربه نکردم  تنها تماس بدنی ما کمربندش بود

گفتم : یکی از روندهای درمان خشونت اینستکه میاموزی در آینده پدرت را ببخشی  البته این بخشش نه برای او زیرا در این دنیا نیست بلکه برای آرامش خودت است  اگر در درونت بتوانی او را ببخشی یا لااقل دیگر خشمگین نباشی ، یک  قدم به سوی به بهبودی نزدیکتر میشوی.

با نگاه غمگینی بمن نگریست و پرسید :  کی میتوانم پسرم را ملاقات کنم  بینهایت دلتنگش هستم 

و ناگهان حق حق گریه امانش نداد و بعد با شرمندگی گفت : ببخشید  مرد نباید گریه کند.

با پوزخندی گفتم : هر انسانی که غمگین است یا درد دارد اشگ میریزد و این احساسی است که باید جاری شود

به او قول دادم که با پیشرفتش در جلسات گزارشی برای اداره جوانان بنویسم تا فرزندش به آغوش خانواده باز گردد.

آهی از خوشحالی کشید و تشکر کرد و گفت:  قول میدهم در آینده هم به تراپی ادامه دهم تا پدری لایق باشم.

بعد از تعیین وقت جلسه بعدی خداحافظی کردیم

قبلا نوشتم که خشونت ، یا دلیل اختلالات روانی و شخصیتی ، تربیتی است  و یا اختلالات جسمی و عصب شناسی

این دو عامل ، دلیل مهم ضرب و شتم زنان و کودکان، تجاوزهای بی مفهوم مانند قتلهای بدون انگیزه ، جراحت زدن بخود و رانندگی به طرز خطرناک میباشد

چهار نوع خشونت موجود است

خشونت در مورد زنان و کودکان

خشونت در رسانه های گروهی مانند روزنامه، رادیو و تلویزیون

خشونت در محل کار و مدرسه

خشونت دولتی، فرهنگی، مذهبی که هرکدام مبحثی جداگانه است

جلسات من با رعد ادامه داشت و در آن سالها ( 1995) چون تعداد مهاجرین ازایران در هامبورگ بسیارو کار من بسیار فشرده بود ، زمان جلسات را به ساعات خارج از کارروزانه بین ساعت یک تا دو بعد از ظهر انتقال دادم

بعد از دو هفته به خاطر گزارش مثبت از طرف من  اداره جوانان جلسه ایی با حضور والدین تشکیل داد و بعد از ساعتی گفتگو و با شرط ادامه تراپی پیش روانشناس متخصص رفتار درمانی،  فرزند را  به خانه بازگرداندند

روزی رعد با هیجان بسیار وارد دفترم شد و گفت : خانم صنعتی زمان مصاحبه ام  آمده هفته آینده سه شنبه است،خیلی میترسم اگرمارا برگرداند نابودیمان حتمی است.

با آرامش و لبخندی گفتم :رعد تو دلیل مهاجرتت را برایم  تعریف کردی،  صداقت گفتارت  کلید موفقیتت است  باورم کن ، من ترا در در جلسه مصاحبه بعنوان مترجم مورد اطمینان همراهی میکنم تا  قوت قلب داشته باشی

از جا برخاست دست مرا بوسید و تشکر کرد

من نه تنها در مصاحبه بلکه در طول سالها بعد از قبولی خانواده همراهیشان کردم

یافتن خانه ،  تهیه اساس ،گرفتن اجازه کار  نام نویسی در کلاسهای زبان و ترجمه و ارائه مدرک دانشگاهی به اطاق بازرگانی  و بلاخره یافتن کار در رشته خودش.

رعد به تراپی رفتاردرمانیش ادامه داد تا بهبودی کامل

مدتی بعد خانواده صاحب فرزند دختری شد و من آنها را تا سال 2000 همراهی کردم تا اینکه رعد کار بهتری در جنوب آلمان پیدا کرد و رفتند  موقع خداحافظی با همسر و دو فرزندش با دسته گلی زیبا به دفترم آمدند

همسرش با خجالتی که همیشه با او بود گفت : خانم صنعتی شما نه تنها تاثیر بسیار مثبت بروی همسرم داشتید بلکه در تمام زندگی ما قدم بقدم همراهیمان کردید ، واژه ای نمیبابم تا تشکر قلبی خود را ادا کنم ، بعد مرا درآغوش گرفت و با اشگ شوق درچشمانش خداحافظی کردند.

رعد های بسیاری در زندگی کاری من قدم گذاشتند   نه تنها آنها از، من بلکه من نیز از آنها می آموختم

مشاورت با کلینت ها مانند جاده دو طرفه است  میدهی و باز می یابی

آنها به آموزش و روشنگری نیاز دارند، دنیا و فرهنگ غرب برای مهاحرین چالش سختی است . در این جامعه ادغام شدن ، آموختن ، تغییر اندیشه دادند و در عین حال فرهنگ خوب خود را حفظ کردن کار آسانی نیست

 تا داستان بعدی

با مهر بسیار

 

 

 

 

یکشنبه 07.06.2024

انسان  چه مشهور و چه گمنام چه تحصیل کرده ویا بیسواد، فقیر یا ثروتمند ،شرقی و یا غربی

در مقابل درد و صدمات، ناتوان  است ، اما به زندگی چنگ میزند و آرزوی ادامه حیاط دارد

هرروز وقتی به دفترم وارد میشدم و لیست اسامی کلینت ها را میدیدم که باید روزم را با آنها سپری کنم ، احساسی بر من غالب میشد که تنها با عشقم به انسانها میتوان آنرا توصیف کرد و این عشق مرا به سوی شغلم سوق میداد و همیشه بعد از یک مشاورت خوب سر حال میآمدم و از روزم بسیار راضی میشدم

اما زمانهایی هم بود که دستیابی به لایه های ذهن کلینت ام امکان نداشت

در دوران تحصیل استادان متذکر میشدند که مشاور نمیباید خود را برای کلینت بگشاید ، اما من این قانون را رعایت نمیکردم  تا ارتباط بیشتری با آنان برقرار کنم

در آن سالها دفتر من در منطقه آلتونا در هامبورگ  درطبقه چهارم یک ساختمان بسیار قدیمی با شصت پله بود و واقعا بالا آمدن  برای همه دشوار بود

اولین کلینت آنروز آقایی مسن که بسیار شیک و برازنده بود، نفس زنان ضربه ایی به در زد و اجازه ورود خواست

از جایم برخاستم صبح بخیر گفته دستش را فشردم و به درون دفتر راهنمایی اش کردم . بر عصایی منبت کاری شده تکیه داده و کمی لنگان بدرون آمده روی صندلی نشست

موهای پرپشت و کاملا سفید ، چشمانی سبز و صورتی با چروکهای بسیار که نشان از گذر زمان داشت  او را مانند یک منیاتور  در قاب انسانی جای میداد . صدایی دلنشین اما لرزان داشت  بعد از اولین گفتگوی معمولی و شکایت از تعداد پله ها با لحنی آرام گفت :  راجع به شما زیاد شنیدم خانم صنعتی و اینکه دریچه قلبتان بروی همه باز است.

از نوع سخن گفتنش و استفاده از واژه های ادبی ، حدس زنم که نویسنده و یا شاعر است و در پاسخ به سئوال من گفت: برای دل خودم شعر میگویم ولی جایی نشر نشده . بعد آهی کشید و گفت : اما از بعد از آن حادثه چشمه اشعارم خشکیده

گفتم : مایلید تعریف کنید چه اتفاقی افتاده؟

 

باچشمان سبزش که برق اشگی در آن میدرخشید به من نگریست و گفت : چقدر وقت دارم ؟

 

گفتم : بسیار و اگر امروز کافی نباشد  جلسات بعد وقت بیشتری برایتان میگذارم

بدون هیچ مقدمه شروع به تعریف کرد

بعد از انقلاب ،ارتشی های بسیاری را بدون محاکمه اعدام کردند. پسر بزرگم که سرهنگ ارتش زمینی و پسر کوچکترم خلبان هلیکوپترهای جنگی بود ، به فاصله یک هفته اعدام شدند.

در این هنگام اشگی روی گونه چروکیده اش غلطید و گفت : هنوز بعد از سالها از یادآوری آنروزها مانند جرقه های آتش میپرم و میسوزم

بعد سرش را تکان داد و زیر لب جمله ایی گفت که نفهمیدم

  نگاهی بمن کرد و گفت: همسرم طاقت مرا نداشت و بعد از دوسال سکته قلبی کرد و پیش فرزندانمان رفت

 

چنان شوکه شده بودم که نفسم بند آمده و قادربه هیچ عکس العملی نبودم . من در طول سالها کارم داستانهای بسیار تلخی شنیدم و آموختم چگونه آرامشم را حفظ کنم ، اما اوایل کارم بسیار برایم سخت بود .  بعد از چند دقیقه گفت : خانم صنعتی مرگ فرزند در هر صورت بسیار دردناک است ، اما درد  کشته شدن را با هیچ واژه ایی نمیتوان توصیف کرد. دو قبر بی نام نشانمان دادند که اوایل هر روز و بعد ها بخاطر ناتوانی هر هفته به دیدارشان میرفتم.

اکنون سه  سال است  که اینجا هستم  شاید از خود بپرسید چرا پیش شما آمده ام ، نمیتوانم توضیح دهم شاید چون زبان بلد نیستم و دوستی نیز ندارم  نیاز به گفتگو داشتم

بلاخره نفس حبس شده را بیرون دادم و گفتم: انسانها همیشه بیک شنونده مورد اطمینان نیازدارند  خوشحالم که مرا مورد اعتماد میدانید. اکثر وقتها بازگو کردن غم و درد نتیجه مثبت داره و انسان به تنهایی قادر به کشیدن این بار نیست.

آهی کشید و گفت :چرا این خشونت ها در دنیا وجود دارد

نگاهی به صورت پر چروکش انداخته و گفتم : خشونت انسانی همیشه وجود داشته ، جنگ ها،  انقلابها ، کشتارهای حکومتی ، دستبردها همراه با قتل ، قتلهای جنون آمیز،  اما فاجعه های طبیعی مانند سیل ، زلزله ، ریزش زمین، آتشفشان و بیماریهای ناعلاج نیز جان انسانها را گرفته و میگیرد .

سرش را تکان داد و گفت : چطور تا کنون طاقت آورده و هنوز زنده ام ؟

گفتم : این هنر و نیاز زندگیست

بخاطر صورت زیبا و پر چروکش و وقار و متانتش و اینکه من همیشه آرزوی چنین پدربزرگی داشتم، اسم این کلینت را در داستانمان پدریزرگ میگذارم

با صدای ضربه ایی به در اطاق ، نگاهی به ساعت دیواری کردم که وقتمان پایان یافته

پدر بزرگ تبسمی کرد و گفت : میتوانم بازهم بیایم

گفتم همیشه  ولی بگویید کجا زندگی میکنید ؟ آیا تنها هستید  ؟ شما به مراقبت نیاز دارید

جواب داد : در خانه سالمندان هستم  جای بسیار تمیز و شیک است و مراقبت پزشکی و برتامه های تفریحی خوبی دارد

چون در آنزمان هنوز کامپیوتر نبود ، پرونده ها را با دست مینوشتیم و بعد از تشکیل پرونده و یاداشتهای لازم ، وقت بعدی را تعین کرده  تا  پایین پله ها همراهیش کردم

تمام آنروز فکر این پدر رنج دیده و داغدار رهایم نمیکرد و با وجود حجم سنگین کار، مدام چهره دوست داشتنی اش پیش رویم بود.

بیشتر کلینت هایم  برای رفع مشکل اقامت و یا تهیه مسکن،  بیمه درمانی و ووووو مراجعه میکردند و این بخش آسان کار من بود

 بمن مراجعه میکردند به زمان بیشتری نیاز داشتند  و Posttraumaکلینت هایی که با سرنوشت های دردناک گذشته

من با عشق تمام براییشان زمان و انرژی میگذاشتم

تا جلسه بعدی هرروز که از پله های اداره بالا میرفتم ناخود آگاه بیاد پدربزرگ میفتادم  که چقدر به سختی پله ها را بالا میآید. فکری بسرم زد و چون  درآنزمان تلفن موبایل وجود نداشت ،  به دفتر خانه سالمندان تلفن کردم و خواهان صحبت با پدربزرگ شدم ، بعد از چند دقیقه ایی صدای متعجبش در گوشی پیچید. با خنده ایی فکرم را برایش بازگو کردم و قرار بعدی را در یک کافه تریای زیبا نزدیک اداره گذاشتم

اینجا باید یادآور شوم که در محله آلتونا بیشتر هنرمندان مختلف  از نقاشان، مجسمه سازان، شاعر و نویسندگان  و موسیقی دادنان تجمع میکنند و کافه تریاهای مملو از هنرمندان دارد ، بخصوص شبها یک میز خالی پیدا نمیشود

در یکی از کافه ها برای هشت هفته سه شنبه ها ساعت دو بعد ازظهر میزی را رزروکردم و با لبخندی در درونم به انتظار پدر بزرگ ماندم   قرار ما جلوی در ورودی اداره بود

تا جلسه بعدی

 

با مهر بسیار

 

 

جمعه 14.06.2024

 

قبل از ساعت دو  کارم را تعطیل کرده وهردو پیاده بطرف کافه میکلز که شیرینی های معروفی هم داشت رفتیم

یکی از کارمندان کافه که تصادفا ایرانی بود ، از کلینت های من و بسیار مهربان بود

با لبخندی پیش آمد و ما را به سوی بهترین میز کافه که بیرون چیده شده بود راهنمایی کرد.

برعکس هوای هامبورگ که اغلب بارانی است، آنروز آفتاب درخشان ماه می گرمای دلپذیری داشت و در نتیجه ما بیرون در هوای آزاد نشستیم

پدربزرگ با شرمی در نگاهش گفت : خانم صنعتی اجازه میدهید شما را میهمان کنم ؟

 با لبخندی سرم را تکان داده و گفتم با کمال میل اما فقط امروز

من میدانستم که ساکنین  خانه سالمندان  دریافتی ماهانه بسیار ناچیزی دارند و چون سالمند هستند و کار نمیکنند  درآمد دیگری ندارند. ولی میدانستم رد کردن دعوت او بی احترامی است

بعد از اینکه فنجانهای بزرگ قهوه ودو عدد بشقاب کیک روی میز گذاشته شد، چشمانم را بستم و بوی خوش قهوه را با ولع بسیار به ریه هایم فرو کردم و زمانیکه چشمانم را باز کردم ، دیدم پدربزرگ هم دقیقا همینکار را کرد

پدربزرگ آهی کشید و گفت: همیشه بوی قهوه مرا بیاد خانه میاندازد   پسر کوچکم شاهین که خلبان بود و اغلب در سفر خارج، برایمان بهترین قهوه ها را میآمورد

جرعه ایی قهوه نوشید و ادامه داد که : پسر بزرگم شهرام  بعد از ورود به ارتش و درجه سروانی ازدواج کرد و دو دختر دارد . شاهین اما بخاطر کارش و سفر های دایم هنوز ازدواج نکرده بود، اما دوست دخترهای مختلفی داشت  خیلی شیطان بود

پرسیدم: بعد از حادثه عروس و نوه هایتان کجا هستند و چگونه این فاجعه را تحمل کردند

پاسخ داد: دوسال اول پیش ما بودند و بودنشان قوت قلبی برایمان بود  ولی بعد از فوت همسرم ،عروسم دیگه تحمل ایران را نداشت و با نوه هایم به آمریکا لس آنجلس  رفتند نوه بزرگم دانشگاه میرود و نوه کوچکم دبیرستان

پرسیدم: به دیدارشان میروی

آهی کشید و گفت: نه متاسفانه سفر به آمریکا راحت نیست ولی هفته ایی یکبار  تلفنی صحبت میکنیم

جرعه ایی قهوه نوشیدم و پرسیدم : پدربزرگ چگونه به آلمان آمدی  نمیتوانستی به آمریکا پیش نوه هایت بروی

سرش را تکان داد و گفت: تا سالها حاضر نبودم خانه ام را ترک کنم  گوشه گوشه خانه خاطرات و عکسهای  فرزندانم و همسرعزیزم بود و توان ترک آنان را نداشتم  هرروز با آنان گفتگو میکردم و شبها قبل خواب  شب بخیر میگفتم و در ضمن مدتها ممنوع الخروج بودم

پرسیدم: آیا اقوامی داشتید که با شما همدم و همدرد باشند

پاسخ داد: متاسفانه همه اقوام حتی خانواده نزدیکم از ما فاصله گرفتند و برای حفظ امنیت خود ما را ترک کردند

گفتم : جلسه بعدی چگونگی آمدنتان را برایم تعریف کنید

سرش را به علامت مثبت تکان داد

 هردو شروع به خوردن کیک های خوشمزه کرده و من سفارش دوباره قهوه دادم و برای اینکه کمی پدربزرگ آرام گیرد  از مطالب مختلفی صحبت کردیم  از هوای بارانی هامبورگ، از سیاست خارجی آلمان،از احزاب و چگونگی سیاست آنها، از کمکهای اجتماعی و از قانون مندی ادارات و مردم ووووووو

 بعد از دو ساعت  خداحافظی کرده و برای سه شنبه بعد ساعت دو قرار گذاشتیم

 

چهار روز در هفته کار فشرده و کلینتهایی که حتی بدون وقت قبلی میامدند و دائم نوشتن نامه به ادارات و تماس با وکلا، همراهی کلینت ها به اداره خارجی و پیش وکلیشان و ترجمه مطالب چنان وقتم را پرمیکرد ،که فرصتی برای  زندگی غیر کاریم برایم نمیماند ، اما فکر پدربزرگ و اتفاق وحشتناک زندگیش ، در گوشه گوشه ذهنم قرار داشت

بی شک از اینگونه حوادث بسیار بوده بخصوص در جنگ ایران و عراق چقدر کشته  چقدر بی خانمان شدند و چقدرخانواده ها  داغدارجوانانشان بودند

 

سه شنبه بعد با شوق بسیار از پله ها پائین آمدم و پدر یزرگ را همچنان شیک و با وقار منتظر دیدم ناگهان خم شد و بر دستانم  بوسه زد

گفت: سپاسگذارم از اینکه شنونده مهربانی هستی  احساس میکنم که آرام آرام بارم را زمین میگذارم  در هفته گذشته آرامش خاصی داشتم و این را مدیون شما هستم  من تا کنون با هیچکس در باره این حادثه سخن نگفتم

بر گونه اش بوسه زدم و مانند نوه ایی دستش را گرفتم و قدم زنان بسوی کافه راه افتادیم

اینبار هوا ابری بود و ما درون کافه نشستیم و باز سفارش قهوه و کیک دادیم

بعد از نوشیدن چند جرعه قهوه گفتم : قولت را فراموش نکن

لبخندی زد و گفت بعد از اعدام فرزندانم ما نیز تحت نظر و ممنوع الخروج بودیم  و بعد از فوت همسرم و مهاجرت عروس و نوه هایم  بسیار تنها و غمگین بودم  تا اینکه دوست و همکار دانشگاهیم که مقیم آلمان بود و اغلب برای پروژه هایش به ایران میآمد  پیشنهاد کرد به آلمان مهاجرت کنم.  من پاسپورت نداشتم و قانونا نمیتوانستم ایران را ترک کنم باید برای فرار برنامه ریزی میکردیم  با سن بالا و ناتوانی روحی برای فرار از مرز ایران بسیار وحشتزده بودم

پرسیدم : با کمک یک قاچاقچی موفق شدید ؟ از مرز بازرگان

پاسخ داد :عمری با افتخار زندگی کردم و حال میبایست مانند یک دزد از وطنم فرار میکردم

گفتم: اگر یادآوری آن آزارتان میدهد

سخنم را قطع کرد و گفت : باید تعریف کنم و این بار سنگین را زمین بگذارم. میدانم که بعد از انقلاب بسیاری از هموطنانم از این طریق ایران را ترک کردند

آهی کشید و ادامه داد: اول به ارومیه رفته و بعد از آشنایی با یک شخص  به همراه اوو سه نفر دیگر به ماکو و از آنجا پیاده تا مرز بازرگان براه افتادیم . روز ها پنهان و شبها در تاریکی راه مان را ادامه میدادیم . یک هفته در راه بودیم تا به  گوربولاق اولین شهر ترکیه بعد از مرز بازرگان رسیدیم . راه بسیار ناهموار و سخت بود و من بارها از ترس و هیجان از حال میرفتم. وقتی وارد شهر شدیم  ناگهان زانو زدم و خاک را سجده کردم و اشگ ریزان زیر لب گفتم

آزاد شدم

پرسیدم: چگونه به آلمان آمدید ؟ بازهم از راه زمینی

پاسخ داد :  راهمان را تا استانبول با اتوبوس ادادنه داده و در آنجا در خانه ایی  برای یک هفته اطراق کردیم تا با پاس ترکی با هواپیما به برلین وارد شدیم

پرسیدم : پس چگونه به هامبورگ آمدید

با چشمان سبزش نکاهی بمن انداخت و با لبخندی گفت : بعد از تقاضای پناهندگی به هامبورگ تقسیم شدم  و خوشحالم از اینکه اینجا هستم و با شما آشنا شدم  بعد خنید و گفت: حتما این نقشه مادر طبیعت بود.

هشت هفته در کافه و بارها گردش در جاهای دیدنی هامبورگ ما را چنان به هم نزدیک کرد که واقعا احساس میکردم با پدربزرگم حرف میزنم

پدر یزرگ بیشتر از خاطرات گذشته از فرزندانش و همسرش و کارش در دانشگاه تعریف میکرد  گاهی میخنید و گاهی از خاطره ایی اشگ میریخت  سعی میکرد قوی و امیدوار باشد  آرزو داشت که در دانشگاه هامبورگ زبان فارسی تدریس کند و از اینطریق به کودکانی ایرانی که اینحا بزرگ میشوند زبان مادری را بیآموزد  ولی متاسفانه این آرزو برآورده نشد

حدود یک سال ما با هم ارتباط داشتیم  گاهی قرار میگذاشتیم و از مکانهای تاریخی دیدار میکردیم  گاهی در پارک قدم میزدیم و گاهی به رستوران میرفتیم

روزی تلفنی از من دعوت کرد که در خانه سالمندان به دیدارش بروم  و من چون کارم بسیار فشرده بود تا دو هفته فرصت نکردم  ولی وقتی وارد دفتر خانه سالمندان شدم و سراغ پدربزرگ را گرفتم گفتند سکته کرده و  در بیمارستان است  سراسیمه خود را به بیمارستان رساندم  البته با یک دسته گل.

با رنگی پریده بروی تخت آرام خوابیده بود  لحظه ایی در درگاه در ایستاده و نگاهش کردم  آن پدربزرگ خوش صورت با موهای پنبه اییش به یک موجودی کوچک  رنگ پریده که با دستگاه تنفس میکرد تبدیل شده بود .  اهسته به او نزدیک شدم و دست سردش را در دست گرفته نوازش کردم و آهسته صدایش کردم.  چشمانش را گشود و با صدای لرزاتی گفت : خانم صنعتی من شما را به خانه ام دعوت کردم نه به اینجا .  بوسه ایی برگونه اش زدم و گفتم : متاسفم که دیر آمدم  کارها بسیار فشرده و کمک جویان بسیار زیادند.

لبخندی زد و گفت : من تنها کلینت شما نیستم  افراد بسیاری به شما نیاز دارند .

برای تغییر جو  با لبخندی پرسیدم: پدربزرگ این چشمان سبز زیبا را از کی به ارث برده ایی

گفت: اجداد من کرد بودند و بیشتر کرد ها چشمان روشن دارند  شما میبایست شاهین مرا میدیدی که چه چشمان سبز زیبایی داشت وچقدر دخترها بدنبالش بودند بعد آهی کشید و گفت : احساس میکنم که بزودی به دیدارشان میروم

گفتم : من اجازه نمیدم تازه یک پدربزرگ پیدا کردم میخواهید تنهایم بگذارید

خندید و گفت : هر شروعی پایانی دارد دخترم

بعد از ساعتی با غمی مرموز بیمارستان را ترک کردم . در هفته های آینده بشدت مشغول کاربودم و آخر هفته ها دوره هایی تعلیماتی را میگذراندم  تا اینکه روزی تلفنی از خانه سالمندان داشتم که پدربزرگ فوت کرده. گوشی از دستم افتاد و بی مهابا هق هق کنان سرم را بروی میز گذاشتم . همکارانم بدورم جمع شدند و بی خبر از غم من سعی در آرام کردنم داشتند

آنروزها مسلمانان هامبورگ اجازه دفن اسلامی را از دولت گرفته و قطعه ایی برای مسلمانان در قبرستان معروف هامبورگ در اختیار گرفتند. کارمندان خانه سالمندان روز تدفین او را بمن خبر دادند و من نیز برای بار چندم با دسته گلی به قبرستان رفتم.  فقط سه تن از کامندان و یک دوست که از شهر دیگری آمده بود مدعوین این تدفین فقیرانه بودند.

آیا پدربزرگ واقعا به خانواده اش پیوست  نمیدانم  اعتقادات دینی من متفاوت است  ولی اگر چنین است که مردگان به هم می پیوندند از صمیم قلب آرزو میکنم که پدربزرگ شاهین و شهرام و همسرش را در آغوش گرفته باشد

روز تدفین یک روز بارانی بود و هنگام بازگشت سرم را رو به آسمان کردم و با صدای بلند بغضم رافریاد زدم  که تو نیز برای پدر بزرگ گریه میکنی

دو روز بعد نامه ایی از بیمارستان به دستم رسید که در آن یک کارت کوچک با دستخط بسیار زیبا قرار داشت که بفارسی نوشته بود:

دل بر آنچه که نمیماند مبند

فردا یک راز است نگرانش مباش

دیروز یک خاطره بود حسرتش را مخور

امروز یک هدیه است قدرش را بدان

و از تک تک لحظه هایت لذت ببر

پدربزرگ

البته این سخن از افلاطون است

این نوشته را هنوز دارم

با مهر بسیار

صنعتی

----------------------------------------------------------------

 

سه شنبه  25.06.2024

 

تواضع انسان را  فرشته میکند  و این غرور است  که فرشته را به شیطان تبدیل میکند

از کتاب بهشت گمشده اثر جان میلتون

 

روان شناسان به لایه های ذهن انسان آشنا و به آن خیره میشوند تا از لابلای این لایه ها وجوه زشت و زیبای اخلاقیات بشری را بیرون بکشند و آنقدر ادامه میدهند تا به هسته اصلی احساسات ناب بشری دست یابند

زیگموند فروید ، گوستاو یونگ ، اتو رانک ، دکتر بلویر ، کارل راجرز  همگی  آنها این وجوه زشت و زیبا را در کتابهای خود درج کرده اند.

 

یکی از دفاتر قرار ملاقاتهای قدیمی کارم را به یادگار نگه داشته ام و هر زمان آنرا ورق میزنم با دیدن اسامی کلینت هایم به آن سالها برمیگردم و چهرهای مراجعینم پیش چشمانم به رقص در میآیند

داستان این کلینت با یک تماس تلفنی  شروع میشود . صدایی لرزان و مقطع گفت : که تازه به آلمان آمده و در خانه حمایت از  زنان زندگی میکنه و مددکار اجتماعی آنجا شماره اداره مرا داده است

بعد از دقایقی گفتگو قرار ملاقات را برای هفته بعد برنامه ریزی  کردم

قبلا باید توضیح دهم که در آلمان خانه هایی برای بانوان تحت ستم و مورد تعقیب وجود دارد که آدرس آنها مخفی و توسط مددکاران اجتمایی اداره میشوند

روز ملاقات او را سر ساعت 9:00 در اطاق انتظار با سری افکنده نشسته  روی یک صندلی دیدم. بعد از گفتن صبح بخیر به داخل دفترم راهنماییش کردم ، با گامی آهسته وارد شد

خانمی بود  بسیار جوان، زیبا و با آرایش بیش از حد و لباسی توجه برانگیز که از نگاه بمن پرهیز میکرد. با تجربه ایی که داشتم میدانستم که کار با اینگونه جوانانی که از ایران میآیند مسئولیتی سنگین دارد

نام این کلینت را با توجه به ظاهر فریبنده اش « زیبا» میگذارم  اولین سوالم سن او بود چون بسیار جوان بود

دخترم چند سالت است ؟  آهسته پاسخ داد : بیست ساله هستم و از طریق ازدواج به آلمان آمده ام

پرسیدم: پس چرا در خانه زنان زندگی میکنی ؟  گفت:  داستانم مفصل است  آیا به حد کافی وقت دارم ؟ پاسخ دادم میتوانی در جلسات متعدد برایم تعریف کنی ولی امروز یک ساعت وقت داری

گفت: همسرم از اقوام پدرم است که سالهاست در آلمان زندگی میکند و در یک  میهمانی که بخاطرسفر او و مادرش به ایران  گرفته شده بود ، باهم آشنا شدیم.

پرسیدم: همسرت چند سال است که آلمان زندگی میکند ؟  پاسخ داد : از کودکی ، اینجا بزرگ شده پدرش تاجر فرش است

با چشمان درشت و عسلی رنگش نگاهی بمن انداخت و گفت : از همان دیدار اول  جذب همدیگر شدیم  و بارها همدیگر را ملاقات کردیم ، یک ماه پس از بازگشتش به آلمان عمویش را به خواستگاری ام فرستاده.و والدینم با شوق فراوان  که دخترشان به اروپا میرود ، بلافاصله جواب مثبت دادند خانم صنعتی خلاصه غیابی ازدواج کردیم و من بعد از سه ماه به آلمان آمدم.

پرسیدم : آیا فرارتو به خانه زنان دلیل تهاجمی دارد ؟ آیا همسرت خشونت دارد

پاسخ داد : همسرم نه نه ولی مادرش زندگیم را جهنمی کرده  ، ما همه باهم در یک خانه بزرگ زندگی میکنیم

خانم صنعتی آنها ترک تبریز و بسیار سنتی و مذهبی  هستند

گفتم: ولی ظاهر تو نشانی از سنتی بودن همسرت ندارد

پاسخ داد: خوب خانم صنعتی اینجا اروپاست و آزاد مثل ایران نیست که پوشش زور باشد  من آرایش کردن را خیلی دوست دارم، همسرم زیاد ایراد نمیگیره ولی مادرش حتی کتکم میزنه

بعد با لحنی کودکانه گفت: اخه همه از زیبایی من تعریف میکنند و من خوشحالم که اینجا هرگونه که مایل باشم میتوانم  لباس بپوشم

لحظه ایی با دهان باز و چشمانی متعجب به او نگاه کردم و با خود فکر کردم : خدای من چه بر سر جوانان ما آمده که اینگونه سطحی و ساده لوحانه به زندگی مینگرند . بعد از لحظه ایی که از فکرم بیرون آمدم پرسیدم: زیبا جان تحصیلاتت چیست  آیا حرفه ایی آموخته ایی؟ با همان لحن کودکانه و لوس پاسخ داد : خوب من دیپلمه هستم دیگه ،شاید اینجا دانشگاه برم فقط نمیدونم چگونه کنکور بدم ولی نوشتن را خیلی دوست دارم.   خنده ایی بلند کردم و گفتم در حال حاضر نمیتوانی به دانشگاه بروی  اولا زبان بلد نیستی  دوما دیپلم ایران مورد قبول نیست  سوما با جدا شدن از همسرت اقامتت باطل میشود و به ایران بازگردانده میشوی.

ناگهان جیغی کشید و گفت : مرا بر میگردانند ؟  پاسخ دادم : آری دخترم این قانون آلمان است  و برای گرفتن اقامت دائم میبایست چهار سال زیر یک سقف با همسرت زندگی کنی تا اقامتت مستقل شود.

اشگهایش سرازیر شد و همراه آن خطوط سیاهرنگی از ریمل مژگانش بر روی صورتش راه باز کردند. دستمالی به او دادم و گفتم: آرام باش ما جلسات بسیاری باهم خواهیم داشت و حتما راه حلی میابیم

گریه کنان گفت: ولی من به آن خانه باز نمیگردم  مادر شوهرم اجازه نمیدهد آرایش کنم و لباس کوتاه بپوشم  آخه چه عیبی دارد  اینجا اروپاست کسی نگاه نمیکند .  باز هم خندیدم و گفتم: اگر کسی نگاه نمیکنه ، پس برای چه کسی اینگونه آرایش میکنی و لباس کوتاه میپوشی ؟ صادقانه بگو  برای جلب توجه جامعه نیست ؟ آیا نمیخواهی همه بتو و زیباییت بنگرند ؟

گل مصنوعی سرخ رنگ بزرگی که به موهایش زده بود ، برداشت و با سر افکنده با برگهای آن  به بازی پرداخت و زیر لب گفت : آخه اینجا اروپاست

چون وقتمان تمام شده و کلینت بعدی در اطاق انتظار بود، جلسه را پایان داده و برای سه روز بعد قرار گذاشتیم و از او خواستم تا به همسرش بگوید که بامن تماس بگیرد

دوساعت بعد همسر« زیبا » تلفن کرد و بعد از لحظاتی گفتگو برای روز بعد قرار گذاشتیم

 

 

 

پنج شنبه 27.06.2024

 

اختلاف نسل جوان بزرگ شده در اروپا و والدین  مذهبی،سنتی

 

همسر« زیبا» جوانی برازنده ، خوش تیپ و خوش لباس بود. بعد از ورود و نشستن روبروی میز من بلافاصله گفت : بسیار دلتنگش هستم  خانم صنعتی خیلی دوستش دارم ولی آرایش و لباس پوشیدنش آزارم میدهد.

گفتم: آیا در ایران محجبه بود و آیا تو همسری با پوشش اسلامی میخواستی؟  سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: نه نه  افکار من با خانواده بسیار متفاوت است ، ولی  زیبا  افراط میکند و حالا تصمیم دارد جدا شود بی او نمیتوانم زندگی کنم من عاشقش هستم . گفتم:  من این برداشت را ندارم که او قصد جدایی داشته باشد  حالا کمی از خودت تعریف کن .  گفت: بیست و پنج سال دارد و بعد از دیپلم دوره سه ساله الکترونیک شروع کرده ولی ناتمام گذاشته  و همیشه در کنار تحصیلش در حجره پدرش کار کرده . پرسیدم : در حال حاضر چه کار میکنی؟ پاسخ داد چون دوره ام را تمام نکردم مدرک ندارم و نمیتوانم در این رشته کار کنم  در نتیجه بازهم حجره پدر و وابستگی مالی و بله قربان گفتن

پرسیدم چرا همسرت از خانه فرار کرده ؟  پا صدای بسیار غمگین  گفت:  مادرم اورا کتک میزنه و پدرم با او با خشونت رفتار میکنه . یک روز همسرم با صورتی کبود و دهانی خونین به پلیس مراجعه کرد و آنها او را به خانه زنان بردند

گفتم: فکر میکنی راه حل این مشکل چیست ؟ تو که استقلال نداری و وابسته هستی چرا ازدواج کردی ؟ آنهم از ایران ؟  گفت فشارپدرم بود چون فکر میکرد من در این فرهنگ فاسد میشوم ، اما بعد از اولین دیدار همسرم عاشقش شدم  و میدانم که او هم دوستم داره.  خانم صنعتی خواهش میکنم  کمکمان کن تا پیوند ما گسسته نشود . هیچ اختیاری از خودم ندارم ، باید خودم را آماده کنم که در این جامعه موفق باشم زندگی من مانند پرنده ایی در قفس طلایی است  هروقت بیرون میروم، احساس ترس میکنم ، و بعد تعریف کرد که مادرش حضور محکم تری در زندگیش دارد و پدرش در محل کار ، میترسم روزی مانند پدرم شوم .

باهم برنامه ریزی کرده که چگونه راهی بیابیم تا این زوج جوان از زندان والدین رها و مستقلا زندگی کنند.اولین قدم ادامه دوره کارآموزی الکترونیک بود که  خوشبختانه با نامه ای به اطاق بازرگانی موفق بنام نویسی شد

با چند جلسه با همسر « زیبا » قرار شد که با جدیت تمام دوره آموزشی  الکترونیک به پایان برساند و مستقلا کار کند و درآمد داشته تا بتواند خانه ایی مستقل یافته و از اسارت والدین رهایی یابد. البته دوسال زمان و تحمل و  تلاش لازم بود تا به هدف برسد.

در جلسه بعدی « زیبا» با ظاهری نسبتا مناسبتر آمد وبلافاصله بعد از نشستن  پرسید:  چگونه چهار سال در آن خانه تحمل کنم تا بتواند اقامت دائم بگیرم  نه  نه  با آن مادر شدنی نیست.  پرسیدم : آیا اطاقی مجزا دارند ؟ پاسخ داد که او و همسرش در طبقه بالا زندگی میکنند ولی برای غذا خوردن باید باهم باشند. گفتم : دخترم تصور کن  برای تحصیل به آلمان آمدی و در یک خوابگاه با همخانه های سنتی و مذهبی زندگی میکنی  ساعتهای بعد از کلاس را در اطاقت به تمرین و یادگیری بگذران و چون به نوشتن علاقمند هستی روند جلساتمان را یاد داشت کن و بصورت دفتر خاطرات بنویس. این میتواند در آینده راه گشا باشد. و مطالعه را فراموش نکن و سعی کن کمتر در دسترس مادر شوهرت باشی

جلسات بعد با «زیبا» بسیار جالب بود  او با آرایش کمتر و لباسی مناسبتر شرکت میکرد. در یکی از جلسات با چند تلفن او را در کلاس زبان آلمانی نام نویسی کردم و او با انگیزه بهتری آینده اش را برنامه ریزی کرد

در یکسالی که زبان میآموخت هفته ای یکبار در جلساتمان شرکت میکرد و از آرزوهایش از کودکی اش و از دوران دبیرستان برایم داستانها تعریف کرد. والدینی بسیار سختگیری داشت  که او را محدود کرده ولی برادرانش با آزادی بسیار زندگی میکردند. «زیبا» در رویاهایش به یک زندگی آزاد در کشوری دیگر چنگ انداخته بود و این رویا دلیل اصلی ازدواجش بود، اما با تمام جوانی و خام بودنش بیک اصل پایبند بود

( زنان و مردان در حقوق اجتماعی خود برابرند)

 میگفت : خانم صنعتی بارها آرزو کردم که ای کاش پسر بودم . زمانی که که با مادرم در اینباره بحث میکردم جوابش همیشه یکسان بود ( تو دختری و باید تمکین پدر و برادرهایت را بکنی )

من همیشه با کلینت هایم در خارج از دفتر کار هم قرار میگذاشتم و با گردش در شهر هامبورگ سعی میکردم از جو خشک دفتر کارم حذر کنم . شهر زیبا و سرسبز هامبورگ آرامش خاصی  در انسان ایجاد میکند وبه جرات  میتوان گفت بهترین و مفیدترین ساعات گفتگو در این گردشها بود.

جلساتم با « زیبا» و همسرش بطور موازی ادامه داشت وزیبا بعد از  گذراندن دوره یکساله  زبان دریک شرکت بین المللی تجاری برای دیدن دوره کاری نام نویسی کرده و بعد از امتحان ورودی زبان شروع به دوره آموزش کرد.

یک روز بعد از ظهر بدون وقت قبلی به دفترم آمد و گفت: خانم صنعتی  نوشته هایم آوردم که بخوانی  نظر شما برایم با ارزش است .  دفتری قطور با جلد قرمز  بسیار زیبا که قفل طلایی کوچکی داشت را روی میزم گذاشت

بلافاصله آنرا باز کردم و اولین جمله  روی صفحه اول دفتر  که بفارسی و آلمانی نوشته شده بود،چشمانم را خیره کرد.

 

 

گاهی باید شهامت داشت و جهش کرد و امیدوار بود که از صخره نیفتی

 

Manchmal muss man der Sprung wagen und hoffen, daß Man nicht auf der Klippe steht

واووووو آن دختر ساده لوح  به چه خانم متفکری تبدیل شده بود

سه سال «زیبا مشغول آموزش دوره کاریش بود و در این مدت همسرش دوره الکترنیک را به پایان رسانده و در همان شرکت  مشغول کار شده و با درآمدی که داشت آپاتمان کوچکی اجاره کرده و مستقل شدند  البته والدین بسیار خشمگین بودند و مدت زیادی رابطه شان را با آنان قطع کردند

کار متراکم من ، تحصیل «زیبا» و اشتقال همسرش بعد از دوسال بین ما جدایی انداخت ، ولی مطمئن بودم که آنها به اهدافشان خواهند رسید

چهار سال بعد  روزیکه در دفترم به نوشتن گزارشی برای دادگاه یکی از کلینتهایم مشغول بودم ، با صدای ضربه ایی بدر دفترم ، سرم را از روی نوشته بلند کردم و زوج جوانی را دیدم که بسیار شیک و برازنده در درگاه در ایستاده و لبخندی برلب داشتند  همراه آنان دختری بسیار ناز حدودا دوساله ایستاده بود . در دست مادر دسته گلی بسیار بزرگ و زیبا قرار داشت . اجازه ورود خواستند با دست به مبل وسط  اطاقم اشاره کردم و خود نیز برخواسته به آنها دست دادم و با تعجب نگاهشان کردم. ناگهان آن خانم زیبا و شیک پوش خنده بلندی کرد و گفت : خانم صنعتی ببخشید قیافه متعجبتان واقعا خنده دار است  واقعا ما را نشناختید ؟ با صدایی که برای خودم ناآشنا بود گفتم : ببخشید بنظرم آشنا میآیید ولی نه کامل نشناختم.  باز  خنده بلندی کرد و گفت: خانم صنعتی عزیزم  ناجی زندگی ما من «زیبا» هستم

با دهانی باز و چشمان گشاد شده لحظه ایی به و او و همسرش خیره نگریستم و پرسیدم : چه اتفاقی افتاده  کجا بودید چکار کردید؟   خنده ایی کرد و گفت : آلان تعریف میکنم  در این میان برایشان قهوه ریختم وبا ظرف شکلات را روی میز گذاشتم  «زیبا»شروع به صحبت کرد:   اولا این موجود زیبا دختر مان آناهیتا است و ما زندگی پر از عشق و موفقی داریم.  گفتم : زود زود تعریف کن  شماها چقدر تغییر کردهد اید تعریف کن طاقت ندارم.  با لبخند ملیحی گفت: بعد از دوره آموزشی در آن شرکت  تجارت بین الملل اسختدام شدم و کارم بسیار خوب است  . همسرم هم در یک کارخانه ساخت ابزار الکترونیک مدیر داخلی است ودر این میان والدین همسرم باما آشتی کرده و عاشقانه نوه اشان را دوست دارند .

ادامه داد: هفته پیش ارتقاع مقام گرفتم و شب وقتی به گذشته فکر میکردم به همسرم گفتم که نقش خانم صنعتی در زندگی ما بسیار پر رنگ است و ما باید به دیدنش برویم و حد اقل با دسته گلی از او تشکر کنیم  و امروز اینجا هستیم .

بی اختیار برخواستم و «زیبا» را در آغوش گرفتم  و گفتم

گاهی باید شهامت داشت و جهش کرد

با تبسمی پرسید دفترم را هنوز دارید ؟  نوشته هایم خام بود ولی قلبی بود  به نوشتن ادامه دادم و اولین کتابم بنام

( جهش کن و امیدوار باش ) در یک انتشارات  ایرانی در پاریس به چاپ خواهد رسید  حتما برایتان میفرستم

 

چقدر لذت بخش است کار من با انسانها ، چقدر انرژی میگیرم و با توان بیشتر هرروز ساعت هشت وارد دفترم میشوم و تا بعد از با این کتابهای زنده کار میکنم

موقع بازگشت به خانه  مست از موفقیت این زوج جوان ، آوازی را زیر لب زمزمه میکردم

با مهر بسیار

صنعتی

________________________________________________________

شنبه

داستان آرامک

20.07.2024

مشاور و کلینت هردو در راه آگاهی  همسفرند . کلینت بدنبال آگاهی برای درمان دردهایش و مشاور درجستجوی راهی برای درمان درهای کلینتش و

 اینگونه است که هردو در طول جلسات  مکمل یکدیگر میشوند

باز هم دریک گفتگوی  تلفنی از بیمارستان روانی اوکسونسول در هامبورگ از من تقاضا شد ملاقاتی با یکی از بیماران ایرانی داشته باشم .  در آن زمان در  سالهای  1993 – تا 1998 مشاور و روانشناس فارسی زبان بسیار کم بود و من بعنوان  مشاور، مترجم، و مددکاراجتماعی  در هامبورگ شناخته شده بودم.( بار سنگین مسئولیت کاری)

در روز ملاقات قبل از دیدن کلینت با دکتر بخش گفتگو داشتم باید یادآور شوم که در آنزمان  ورود به بخش بیماران روحی  قوانین خاصی داشت . ابتدا باید زنگ در ورودی بخش را بصدا در میآوردی و با باز شدن آن همراه یک نگهبان قوی هیکل از یک در میله ایی عبور میکردی تا وارد بخش شوی

دکتر بخش بطور خلاصه تعریف کرد که بیمار مادریست ایرانی که نوزادش درراه فرار به آلمان در آب غرق شده است. با خود فکر کردم حق دارد روانی شود فقدان فرزند بسیار دردناک است.

همراه پرستاری وارد اطاق بیمار شدم . زنی جوان با رنگی بسیار پریده و چشمانی بیفروغ بر روی تختی دراز کشیده و خیره به سقف مینگریست . طوری بی حرکت بود که حتی ورود ما در او تغییری ایجاد نکرد

با گامهای آرام به او نزدیک شدم و روی صندلی کنار تختش نشستم. پرستار اطلاع داد که داروی آرامبخش بسیار قوی به او تزریق شده ، چون طور دیگری نمیتوان آرامش کرد.  از پرستار با اشاره چشم  خواستم اطاق را ترک کند و او با تردید خارج شد.  بعد از بسته شدن در، دستان سرد او را در دست گرفته و با انگشتانم پشت دستش را نوازش کردم و با صدایی ملایم به او روز بخیر گفتم . با شنیدن کلمات فارسی با بیحالی بسوی من برگشت و نگاهی متعجب بمن کرد و اهسته پرسید « ایرانی هستید ؟»  پاسخ مثبت دادم و پرسیدم : « اسمت را بمن میگویی ؟» با زبانی که از داروی آرامبخش سنگین بود نامش را فاش کرد و چون من بر حسب محتوای داستان و شخصیت آنها نامی برای کلینتهایم انتخاب میکنم

نام او را « آرامک» میگذارم .

آرامک دوباره به سقف خیره شده و قطرات اشگ بر روی گونه هایش لغزیدند . من با نوازش دستش سعی کردم گرما را به بدن او انتقال دهم و بین مانارتباط و اعتماد ایجاد کنم. دقایق بسیاری فقط با سکوت میگذشت و من همچنان دست او را نوازش میکردم . بعد از شاید پانزده دقیقه پرسیدم : «چند وقت است اینجایی ؟ » باز نگاهم کرد و گفت: « آلمان یا این بیمارستان ؟ »  پاسخ دادم هردو

آهی کشید و گفت : « آخر خرداد وارد مونیخ شدیم ولی چگونه و چند وقت است اینجا هستم نمیدانم»  با دستمالی اشگهای بی پایانش را پاک کردم . بازنگاهش را به سقف دوخت و

گفت : « مدام خوابم و بسیار خسته هستم» پاسخ دادم که بخاطر داروها اینقدر بیحال و بی رمق هستی .  بعد ازگذشتن چهل و پنج دقیقه  به اوگفتم که  میبایست به اداره بازگردم 

نگاهی متعجب بمن انداخت و پرسید: « شما کی هستید» خود را معرفی کردم و شغلم را توضیح دادم ، خنده هیستریکی کرد و گفت: « نوزادم را بمن برمیگردانی؟ » گونه اش را بوسیدم و بدون پاسخ  بسوی در رفتم  در این لحظه برگشتم و گفتم : « فردا هم میآیم»  قبل از ترک بیمارستان با دکتر بخش صحبت کرده خواهش کردم  دوز کمتری از دارو را تزریق کنند تا من بتوانم با او ارتباط برقرار کنم. دکتر بخش ِیادآوری کرد که این مادر دو فرزند دیگر به سن یازده و هشت ساله دارد که در حال حاضر در اردوگاه کودکان به سرپرستی اداره جوانان هستند.

در طول بازگشت به اداره با خود گفتم

« بهای آزادی این مادر و فرزندانش  مرگ نوزادش بود»

تمام آنروز با قلبی مملو از غم این مادر بکار پرداختم و بعد از پایان کارم مدتها در دفترم نشسته و بفکر فرو رفتم. و بعد از تاریک شدن هوا راهی خانه شدم

فردا  صبح زود راهی بیمارستان شدم و اول از پرستار حال عمومی آرامک را پرسیدم که پاسخ داد شبی آرام را گذرانده وبعد از چند روزگرسنگی مشغول خوردن صبحانه است . چند دقیقه ایی با پرستار راجع به آرامک صحبت کردیم و اطلاعاتی در مورد او بدست آوردم که یکهفته است که آنجاست و حدود ده روز پیش از مونیخ به هامبورگ منتقل شده و هنوزکار تقاضای  پناهندگیش انجام نشده و فقط یک کارت موقت شناسایی دارد.و دوروزاول فقط جیغ میزده و حمله های عصبی داشته که با دارو آرامش کرده اند

 با ضربه ایی بدر  وارد اطاق شدم آرامک سینی  صبحانه اش را کنار زد و آرام سلام کرد و گفت :« باور نداشتم که بیایی»  پیشانی اش را بوسیدم و گفتم :

« فکر میکنی توانایی یک گردش کوتاه در باغ بیمارستان را داری؟ »

 پاسخ داد : « اجازه خروج از این اطاق را ندارم»  زنگ زدم  پرستار آمد و پیشنهاد گردش در باغ را مطرح کردم که با تردید پاسخ داد که نگران حمله هیستریک آرامک است. ولی بعد از لحظه ایی با اصرار من قبول کرد که با همراهی نگهبان بخش در باغ گردش کنیم و بعد با لبخند رضایتی از اطاق خارج شد

به آرامک در پوشیدن لباس کمک کردم و همراه نگهبان از بخش خارج شدیم البته با همان تشریفات ورود. روز آفتابی بسیار قشنگی بود آرامک صورتش را رو به آفتاب گرفت و باآهی عمیق اپرسید: « باور دارید که کودکان بعد از مرگ به آغوش ملائک در بهشت میروند ؟» پاسخ دادم : « آیا باور من برایت مهم است و آیا خودت باور داری؟ »  پاسخ داد « نه باور شما مهم نیست اما خودم میخواهم باور داشته باشم»  دوباره آه کشید و گفت : « آرامش من بستگی به این باور دارد »   باید بگونه ایی با او ارتباط برقرار میکردم تا داستانش را تعریف کند  دوباره دستش را در دست گرفتم و پرسیدم : « میدانی دو فرزند دیگرت کجا هستند ؟ » با تکان دادن سر  پاسخ مثبت داد. پرسیدم  دلتنگشان هستی ؟  باز با ریختن اشگ  پاسخ مثبت داد و پرسید: « میتوانند به ملاقاتم بیاییند؟ » گفتم باید از دکتر بپرسم و با اداره جوانان صحبت کنم .

همانطور که دستش را نوازش میکردم پرسیدم : « از اینجا که مرخص شوی کجا میروی ؟»  شانه هایش را بالا انداخت و سکوت کرد.  به او گفتم : که هرروز به ملاقاتت میآیم و با هم صحبت میکنیم  تا زمانیکه توانایی در دست گرفتن زندگیت را داشته باشی و بعد در موارد بعدی همراهیت میکنم و تا زمانیکه فرزندانت پیشت بازگردند کمکت میکنم

یکباره دستانش را به کردنم آویخت و صورتم را غرق بوسه کرد و بعد ناگهان خود را عقب گشید و گفت: « ببخشید از خوشحالی بسیار بود نمیبایست اینکار را میکردم»  هردو بر روی نیمکتی نشستیم و نگهبان با فاصله پشت سر ما ایستاده  و مواظب بود . گفتم : « آرامک هر زمان آمادگی داشتی داستانت را برایم تعریف کن تا بتوانم کمکت کنم » سرش را تکان داد و چون بسیار خسته بود به بخش بازگشتیم و من خداحافظی کردم.  آنروز پس از بازگشت به اداره  و قبل از شروع کارم بلافاصله  به اداره جوانان زنگ زدم و راجع به فرزندان آرامک سوال کردم که البته ابتدا با تردید ولی بعد از معرفی خودم  اطلاعات کامل دادند و برای دو روز بعد قرار ملاقات گذاشتم.

کار هر روزمن  صبح زود ملاقات آرامک بود . چقدر این اسم برازنده اش است چون با وجود حمله های عصبی و بیماری روحی شخصیتی آرام و صدایی ملایم  داشت . در ملاقات بعدی به او گفتم که فرزندانش را ملاقات خواهم کرد  و آرامک از شنیدن این خبر از خوشحالی بخود لرزید و گفت: « برای ملاقات  میاوریشان ؟» پاسخ دادم : « اول باید از نظر قانونی با اداره جوانان صحبت کنم و بعد بموقع  به ملاقات میآیند  در آلمان  سلامت وآرامش کودکان بسیاربا ارزش است مطمئن باش  جای خوبی هستند و از آنها نگهداری میشود » آنروز آرامک  بدون مقدمه گفت : « از دست همسرم فرار کردم و پنهانی با سه فرزندم  به ترکیه رفتیم  راه بسیار سختی بود و در ترکیه به انتظار بقیه سفر  یک هفته صبر کردیم و قرار بود با بقیه مسافرین با قایق از رودخانه ماریتسا در شهر اردنه حرکت وبه یونان برسیم »در

این لحظه چنان حمله گریه به آرامک دست داد که مجبور شدم پرستار را صدا کنم و با تزریق آرامبخش آرامک بخواب رفت و من به اداره بازگشتم .  فردای آنروز ملاقات با اداره جوانان بود که بعد از ورود و معرفی خودم در اطاق کنفرانس همراه  یک مددکار اجتماعی  یک سرپرست و رییس آنجا به گفتگو نشستیم و راجع به تمام امکانات برای بهبود زندگی این خانواده بحث و گفتگو کرده و راه حل های بسیاری را پیشنهاد کردیم . بعد از دوساعت گفتگو خواستار دیدن پسرها ی آرامک شدم .  خودم بسیار هیجانزده بودم  و گویا فرزندان خودم را ملاقات میکردم . با سرپرست کودکان به حیاط اردوگاه کودکان که شامل  وسائل بازی بسیار بود رفتیم . پسر کوچکتر سوار تاب بود ولی پسر بزرگتر غمگین روی نیمکتی نشسته و مواظب برادرش بود . جلو رفتم و به فارسی با او صحبت کردم  چشمانش برقی زد و گفت : « زبان اینها را نمیفهمم  گاهی مترجم میاید ولی او مهربان نیست»  پرسیدم : « میدانی مادرت کجا است ؟»  سرش را تکان داد و گفت: « در بیمارستان چون خواهر کوچولوی من در آب غرق شده مامانم دیوانه شده  البته من میدونم که دیوانه نیست  بسیار غمگین است  منهم غمگینم  ولی اینها میگویند مادرم دیوانه شده و ما نمیتوانیم بریم پیشش» او را در آغوش گرفتم و گفتم: « نه مادرت دیوانه نیست و من با کمک مسئولین اینجا برای شما ها راهی پیدا میکنیم که برای همیشه باهم باشید»  اشگانش با با پشت دست پاک کرد و گفت : « واقعا راست میگویید ؟ »سرم را تکان دادم

در این هنگام پسر کوچکتر دوان دوان بسوی ما آمد و با نگاهی خشمگین به من نگریست و گفت: « چکار کردی برادرم گریه میکنه  او همیشه گریه میکنه» و

 بعد با بغضی گفت : « من مامانم را میخوام چرا ما نمیتونیم بریم پیشش ؟» به او گفتم تلاش میکنم تا هرچه زودتر شماها باهم باشید » پسر بزرگترگفت : « حتی اجازه ملاقات مادرمان را نمیدهند» بعد از اینکه دوباره قول کمک دادم  از بچه ها خداحافظی کرده و به دفتر اداره جوانان بازگشتم و مسئولین را مجاب کردم که ملاقات مادر و فرزندان چقدر بهبودی مادر را سرعت میبخشد و امید زندگی را در او بالا میبرد.  بعد از دقایقی گفتگو قرار شد دو روز بعد فرزندان با سرپرستشان مادر را ملاقات کنند و در روز ملاقات من زودتر پیش آرامک رفتم و این مژده را به او دادم که با اشگ و خنده به پوشیدن لباس مرتبی مشغول شد و موهایش را شانه کرد و خود را آماده این دیدار عاشقانه کرد.

هردوی ما به اطاق ملاقات رفتیم و منتظر فرزندان آرامک شدیم . پرستار برایر ما قهوه آورد و برای بچه ها شوکولات و پاستیل و چیپس روی میز گذاشت. در آن ساعت چون وقت ملاقات نبود اطاق خلوت بود و آرامک لحظه ایی چشم از در بر نمیداشت  سرانجام در باز شد و مادر و فرزندان با گریه و خنده  چنان به آغوش هم فرو رفتند که گمان نکنم هیچ شاعری یا حماسه نویسی بتواند  این لحظه را با واژه ها تصویر کند . هر سه آنها بروی زمین نشستند و حاضر نبودند آغوش هم را رها کنند . صحنه این دیدار چنان زیبا و در عین حال غمگین بود که پرستار و نگهبان با چشمان اشک آلود اطاق را ترک کردند. بعد از آرامش بعد طوفان کمک کردم تا هرسه روی مبل بنشینند . پسر کوچکتر با دیدن خوردنی هایروی میز  سریع اشکهایش خشک شد 

کودکی چه دنیای رنگین  زیبائیست

ساعت ملاقات پرهیجان وپر از سوال از طرف مادر بر چگونگی زندگی در اردوگاه و پاسخ پر هیجان فرزندان  و سوال فرزندان از زمان مرخصی مادربود و اینکه آیا خانه یی خواهند داشت آیا به مدرسه خواهند رفت  آیا در مدرسه به زبان آلمانی باید درس بخوانند ؟  ووووووووو

آنروز به شادی گذشت و تغییر روحی آرامک و امید به زندگی پزشکان را مجاب کرد که بعد از دو هفته او را مرخص کنند. در تمام این مدت آرامک حاضر نشد راجع به بقیه سفر از ترکیه به یونان و غرق شدن نوزادش سخن بگوید و من به اوفرصت کافی دادم تا آماده شود. حالا ما کارهای زیادی داشتیم  روز مرخصی آرامک از بیمارستان به اداره مهاجرت برای تکمیل پرونده پناهندگی رفتیم  و بعد بعلت بیماری و گزارش بیمارستان نه در اردوگاه اولیه پناهندگان بلکه در اردوگاهی که هر خانواده اطاقی همراه با آشپزخانه و حمام داشت اسکان داده شد وآنروز آنها را با ماشین برای خرید مواد غذایی به فروشگاه بردم . تمام روز مشغول کارهای آرامک و فرزندانش بودم  و به اداره نرفتم  البته از قبل همکارم خبر داشت . دو روز بعد از دفتر محل سکونت آرامک زنگ زدند که بچه ها باید به مدرسه بروند و در کلاسهای زبان و آمادگی ثبت نام شوند . برای دوشنبه هفته بعد از اداره آموزش و پروش وقت ملاقات گرفته و بعد از ثبت نام بچه ها در مدرسه مخصوص بچه های مهاجر آنها را با ماشین به مدرسه بردیم و سپس با فرانک در یک کافه  برای خوردن قهوه و کیک نشستیم. و این همان کافه تریای بود که با پدربزرگ بارها آنجا نشسته بودم .  داستان پدربزرگ را بطور خلاصه برای آرامک تعریف کردم  و آرامک بعد از نگاه عمیقی به چشمان من گفت  میخواهم حرف بزنم و این کافه شاهد دردهای من هم باشد. گفتم : آگر تو آماده ایی من نیز آماده شنیدنم»  آرامک نگاهی به آسمان کرد و گفت : » چه دل بزرگی داری»  خندیدم   آرامک چنین به سخن آمد  « قرار بود با یک قایق بزرگ  بادی از اردنه به یونان برویم ما همراه جهار خانواده و دو مرد مجرد غروب حرکت کردیم ، تاریک شده بود که ناگهان رعد و برق  باران آغاز شد و طوفان در گرفت  تلاطم شدید آب قایق را بشدت تکان میداد من نوزادم را سفت در آغوش میفشاردم در این لحظه یک مرد جوان به رودخانه پرتاب شد .  آن مرد جوان ناخودآگاه دست پسر کوچکم را گرفت و هردو به زیر آب رفتند و من جیغ زنان و وحشتزده با یک عکس العمل نا خودآگاه به لبه قایق دولا شدم و دست پسرم را گرفتم و او را به قایق بازگرداندم و بدین دلیل نوزادم از آغوشم لیز خورد و بدرون آبها فرو رفت و هرگز پیدا نشد دختر قشنگم در سیاهی آب رودخانه مأوا گرفت . در این لحظه چنان حق حق گریه وجود آرامک را گرفت که صاحب کافه نگران سر میز ما آمد و جویای حال او شد و لیوانی آب روی میز گذاشت.  صاحب کافه که مردی از ترکیه بود و مرا میشناخت  خوب میدانست که مهاجرین پر از درد و سرنوشتهای غمگینی هستند و برای همین درک بسیار داشت

آنروز آرامک دیگه در باره این حادثه حرفی نزد و من به احترام سکوتش سوالی نکردم و در موقع بازگشت راه مدرسه تا خانه را یادش دادم تا هر روز پسرهارا به مدرسه ببرد و باز گرداند

آنروزها تلفن موبایل وجود نداشت و فقط با تلفن معمولی میشد تماس گرفت  روزی آرامک از تلفن عمومی زنگ زد و تقاضای وقت ملاقات کرد و یادآور شد که مایل است جلسات مشاورت را با جدیت پیش گیرد تا بتواند برای فرزندانش مادری توانا و خودش دوباره انسانی با روح سالم باشد . با هم زمانهای جلسات را تعیین کردیم

روز اولین جلسه باران تندی میبارید که البته برای هوای هامبورگ کاملا نرمال است. در آنروز آرامک بسیار گرفته و غمگین بود و همیشه باران احساس ترس در او ایجاد میکرد . خوشبختانه بعد ار دقایقی باران بند آمد و خورشید نور درخشان خودر را ازپنجره بلند  دفتر کارم به درون اطاق پخش کرد و من متوجه شدم که حالت چهره آرامک تغییر کرد و آرامشش را بدست آورد. به او گفتم: « دخترم تو در هامبورگ زندگی میکنی و به این بارانها و حتی طوفان باید عادت کنی و با آن کنار بیایی  با خنده ایی گفت: « به خیلی چیزها باید عادت کنم  دوباره باید سرنوشتم را از ابتدا بنویسم و بیآموزم»  با تکان دادن سرم گفتم: این اولین قدم مهم زندگیت در کشوری جدید با فرهنگ و قوانین و زبان جدید است»    پرسید : « آیا میتوانم کلاس زبان بروم ؟»  جواب دام معلوم است که میتوانی ولی مهم آنستکه که اول خود را بیابی »  بعد از لحظه ایی گفتم: « در ابتدا گفتی ازدست همسرت فرار کردی میخواهی تعریف کنی ؟» سرش را تکان داد و گفت: « همسرم بسیار خشن بود و فعالیت سیاسی هم چه قبل از انقلاب و چه بعد ار انقلاب داشت و سرخوردگی هایش از فعالیتهایش را در خانه سر من و بچه ها خالی میکرد حتی با ضرب و شتم  من دیگه بعد از دو پسرم فرزند دیگری نمیخواستم ولی ناخواسته باردارشدم ودرششمین ماه بارداری همسرم دستگیر و زندانی شد» آهی کشید و ادامه داد: « مجبور شدم با فرزندانم به خانه مادرم در شهرستان بروم و پسرانم را از مدرسه و دوستانشان جدا کنم  بسیار روزهای سختی داشتم  چون خانواده ام تحمل من و فرزندانم را نداشتند»  دوباره سکوت کرد و اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد  دستمالی به او دادم و فنجانی  قهوه و لیوانی آب روی میز گذاشتم.  آرامک چنین ادامه داد

« بعد اززایمان به خانواده ام گفتم از ایران میروم  این فکر در بیمارستان بسرم زد و هم اطاقی من تصادفا کسی را میشناخت که میتوانست در این راه کمکم کند »  دوباره اشکهایش را پاک کرد و آه بلندی کشید و گفت: « تمام طلاهایم را فروختم  و با پولش شبانه به خانه خود در تهران رفتم و تمام وسایل خانه را هم فروختم و با کمک آن شخص بسوی ارومیه حرکت کردیم  کلید خانه را هم به همسایه دادم »  جرعه ایی از قهوه اش خورد و گفت: « داستان را کوتاه میکنم که چگونه و با چه مشقتی با نوزاد و پسرهایم خود را به ترکیه رساندیم بقیه اش را هم که میدانید»

پرسیدم توان تعریف بقیه داستان را داری ؟  سرش را تکان داد و گفت : « باید پسرها را از مدرسه بردارم و بعد خندید و گفت : « چقدر خوب آلمانی یاد میگیرند و در خانه سعی میکنند بمن هم بیاموزند»  گفتم بچه ها بسیار توانایی یادگیریشان بالاست

آرامک بطور مرتب هفته ایی یکبار برای مشاوره میآمد و هروز تکه ایی از زندگیش را تعریف میکرد در هفته دوم تعریف کرد که چگونه از یونان با پاس یونانی و با قطار وارد مونیخ شده و بعد از تقاضای پناهندگی برای هامبورگ تقسیم شد و این سفر دوباره او را بهم ریخت وبخاطر حمله های عصبی او را مستقیم به بیمارستان بردند

هشت ماه تمام آرامک به جلسات میآمد و در این فاصله کلاس زبان هم ثبت نام کرد . پسر بزرگش بسرعت زبان آموخت و وارد کلاس چهارم شد و پسر کوچکش کلاس اول .

بعد از هشت ماه جلسات ما بپایان رسید و من  دیگر آرامک را ندیدم و به خاطر کار زیاد و کلینت های متعدد با مشکلات گوناگون فرصت کمی داشتم که با کلینت های قدیمی تماس برقرار کنم   روزی آرامک به دفترم آمد و گفت که تاریخ مصاحبه پناهندگیش آمده و بسیار میترسد. آنروز را با او کار کردم و برای مصاحبه کاملا آماده اش کردم .  دوباره جدایی افتاد تا اینکه بعد از شش ماه زنگ زد و خبر قبولیش را راد و خواهش کرد که مرا به نهار دعوت کند .  دعوتش را بشرط خوردن قهوه وکیک قبول کردم و با دسته گلی به منزلش رفتم. و این آخرین دیدار ما بود تا پنجسال بعد در سال 1998 در رها رفتن به دانشگاه  پشت چراغ قرمز ماشین بغلی بوق زد و وقتی برگشتم چهره خندان آرامک را دیدم که با اشاره دست خواست که کنار خیابان  پارک کنم و او هم دنبالم آمد.

از ماشین پیاده شدیم و همدیگر را درآغوش گرفتیم و چون هردوی ما عجله داشتیم  گفت: « در یک رستوران معروف سرآشپز هستم  و خانه ایی قشنگ دارم  پسر بزرگم کلاس نهم است و بسیار باهوش و پسر کوچکم کلاس ششم است و شاگرد اول »  کمی از مسایل دیگر صحبت کردیم و هر کدام براه خود ادامه دادیم . در راه با لبخندی بخود گفتم

اوکی تو کارت خوب بود خانم صنعتی ولی او نیز خودش قدرت تغییر دادن را داشت حتی با محدودیتهای همه جانبه

ما انسانها مسئولیم و با رعایت این اصل در مسیر «خود بودن» قدم بر میداریم

آفرین آرامک

با مهر بسیار

صنعتی

________________________________________________________________________________________________

 

 

آگوست 20.2024

داستان نوریا

 

آنچه باعث میشود در غربت موفق باشیم یادگیری زبان کشور میزبان است

 

 

شروع  نوشتن داستان بعدی در آمریکا است من بعد از ده سال دوری به آمریکا برای دیدن نوه هایم آمدم 

 

 

سال پنجم کارم روزی خانم مسنی نفس زنان شصت پله را طی کرده و به دفترم آمده بود و در اطاق انتظار به نوبت نشسته و در افکار خود غرق بود . لبخنده ملیحی بر لبها و درخششی در چشمانش بود .  اورا به دفترم دعوت کردم که با پشتی خمیده و قدمهایی آرام با همان لبخند قشنگ وارد شد و روی صندلی روبروی میز کارم نشست  بسیار ظریف  اما خمیده بود ولی چهره ایی مهربان داشت  نگاهش لبریز از عشق و عطوفت بود . طلب لیوانی آب کرد  بلافاصله لیوانی آب پرتقال خنک برایش آوردم  جرعه ایی نوشیده و با آه عمیقی به چشمان من خیره شد . انگشت سبابه اش را برروی من نشانه گرفت و با صدایی آرام گفت: شما خانم صنعتی هستی ؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم

 بعد گفت :« تا وقتی من صحبت میکنم  خواهش میکنم سکوت کن و خوب گوش کن و هیچ حرفی نزن» با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چشم

 به پشتی صندلی تکیه کرد و گفت : «الان که من اینجا نشستم و آرزوی بزرگم که دیدن نوه ام و دخترش بود بر آورده شده مدیون شما هستم . من بعد از شش سال جدایی به دیدن تنها

نوه ام آمده ام و برای اولین بار فرزند نوه ام را در آغوش گرفتم « اسمش آرزو است و اسم نوه ام نوریا است

 دخترم و همسرش در سال 1360 در جنبش دانشجویی با شلیک گلوله از پا در آمدند و دختری ده ساله از خود باقی گذاشتند نوه ام  نوریا را من به تنهایی بزرگ کردم  ولی آسان نبود با خیاطی و بافندگی خرج خود و نوه ام را تامین میکردم

همسرم در تصادف ماشین کشته شده بودو من بازنشتگی کوچکی از او داشتم . تمام عشق و امیدم به ادامه زندگی، نوه ام بود  که بعد از اخذ دیپلم با رتبه چهارم در کنکور وارد دانشگاه پزشکی شد و متاسفانه دردومین ترم عاشق دانشجویی شد که رابطه عاشقانه ایی را برقرار کردند ولی آن پسر اصلا قصد ازدواج نداشت و متاسفانه  نوریا باردار شد و اجبارا دانشگاه را رها کرد و خانه نشین شد. در آنزمان دختر ازدواج نکرده که باردارهم باشد  جایگاهی در اجتماع نداشت . تنها چاره خارج کردن نوه ام از ایران بود که با هزینه ایی بسیارسنگین و مشکلات آنزمان او را به آلمان فرستادم و خودم در غم از دست دادنش در تنهایی هایم اشگ میریختم . زمان خروج پنج ماهه حامله بود و در کشوری غریب بدون زبان و بی کس و وحشت زده . ولی خداوند فرشته مهربانی بنام خانم صنعتی را سرراهش قرار داد و اکنون که من بعد از شش سال اینجا به دیدن آنها آمده ام واینکه برآورده شدن بزرگترین آرزویم که دیدار آنها قبل از مرگم بود را ، مدیون شما هستم 

بعد در کیف دستی اش به جستجو پرداخت وزنجیری از طلا را که مدالی بنام الله روی آن بود درآورد و آهسته از جایش بلند شد  پیش من آمد و آنرا به گردن من آویخت و باز با انگشت سبابه که بعلامت سکوت روی لبهایش گذاشت مرا به سکوت دعوت کرد. من اما بهت زده و گیج تماشاگر این صحنه  بوده و در مغزم بدنبال یافتن کلینتی باردار و تنها به نام نوریا میگشتم ، ولی متاسفانه بدلیل تعداد بسیار مراجعین و گذشت پنج سال حافظه ام یاریم نمیکرد

بلاخره از بهت درآمدم و پرسیدم اجازه دارم صحبت کنم ؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد . گفتم بسیار گیج شده ام کمکم کن نوه ات را بخاطر بیاورم . با همان چشمان پر درخشش و مهربانش نگاهم کرد و گفت : نوریا که موقع تولد دخترش حتی در اطاق عمل در کنارش بودی و دستانش در دستت بود و با صدایی آرام دلداریش میدادی و گفته پزشکان را ترجمه میکردی. نوریا میگوید شما در لباس و کلاه و ماسک سبز بیمارستان در اطاق عمل مانند یک فرشته سبزپوش در کنارش بودی.

با اشاره دستم او سکوت کرد و من خواهش کردم لقب فرشته را برای من تکرار نکند ، و اینکه من یک مددکاراجتماعی هستم و وظیفه وجدانی و کاری من کمک به مهاجرین است . در این هنگام سرش را بطرف همکار آلمانی من که مشغول نوشتن بود برگرداند و گفت: « آیا اونیزعاشقانه به مراجعین خدمت میکند و یا فقط درچهارچوب وظیفه کاری کار میکنه ؟» . به این سوال نتوانستم پاسخ دهم . اما با تصویر کردن داستان این مادر بزرگ  چراغی در مغزم روشن شد و خاطرات این کلینت بارداردر بیماستان وانسبرگ  برایم مانند روزروشن نمایان شد

من آن گردنبد را تا دو ماه در گردنم داشتم وبا وجود بی اعتقادی به این گونه گرایش های مذهبی ، گویا جرات کنارگذاشتنش را نداشتم  اما بعد از دوماه آن زنجیر طلایی با مدان الله در جعبه زینت آلات من مسکنی جدیدی یافت

و تا سالها در آن  جعبه ساکن بود تا روزی آنرا به گردن نوریا انداختم

و اما داستان نوریا

روزی از بیمارستان وانسبرگ تلفنی خبر دادند که سریعا به بودن من آنجا نیاز است و برای خانمی جوان و باردار که زایمانش به مشکل برخورده باید همکاری و ترجمه کنم . من چون اینگونه خدمات خارج از اداره را اراِئه میدادم با همکارم صحبت کرده و بلافاصله راهی بیمارستان شدم

پس از ورود به بخش زایمان و معرفی خودم  سریعا روپوس سیز رنگی به تنم کردند و کلاه و ماسک همرنگی را بر من پوشانده وبعد از ضد عفونی کردن دستهایم مرا با عجله به اطاق عمل بردند . بر روی تخت عمل دختر جوانی با رنگ پریده و چهره ایی گرفته از درد  خوابیده بود که تا مرا دید بغضش ترکید و اشگ ریزان التماس میکرد کمکش کنم تا فرزندش را نجات دهند .  دستان سردش را در دست گرفتم و به آرامی دلداریش داده و گفتم : «دخترم نگران نباش  اینجا پزشکان کمکت میکنند و مطمنا فرزند سالمی خواهی داشت » بلافاصله صحبتهای دکتر بیهوشی را ترجمه کردم که از طریق تزریق در نخاع  از کمر به پایین بی حس میشود ولی خودش به هوش است . پزشک زایمان توضیح داد که لگن خاصره نوریا بسیار تنگ است و با وجود ساعتها درد زایمان طبیعی مقدور نبوده و زندگی نوزاد در خطر است و متاسفانه نتوانستند سریعا مترجم دیگری پیداکنند  که ناچارا به اداره من زنگ زدند.  قبلا باید یادآوری کنم که اغلب بیمارستانها  ادارات پلیس و حتی زندانها شماره مرا داشتند . من همه گفته های پزشک را ترجمه کردم و همانطور که دست نوریا در دستم بود  اشگهایش را زدوده  صورت رنگ پریده اش را بوسیده و آهسته در گوشش زمزمه امید و دلداری میکردم

دکتر بیهوشی بلافاصله تزریق نخاعی را شروع کرد و با بی حس کردن موضعی ، پزشک زایمان مشغول سزارین شد. و من که خود از ترس و نگرانی میلرزیدم فقط به نوریا نگاه میکردم و آهسته با او گفتگو داشتم . ناگهان متوجه شدم که پرستار نوزاد را برداشته و به سرعت از اطاق خارج شد هیچ صدایی از نوزاد در نمیامد   و نوریا که این صحنه را دید با جیغ زدن سراغ نوزادش را میگرفت و میلرزید که ناگهان از حال رفته بیهوش شد. بلافاصله پزشک مشغول بهوش آوردن نوریا و با سازی ضربان قلبش شد، ولی نوریا متاسفانه به کما رفته و به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شد .  سه روز در کما بود و من هرروز بعد کار به بیمارستان میرفتم و با نگرانی بسیار به چهره رنگ پریده و دستگاه تنفسی و او خیره میشدم همان روز پرستار پیشنهاد کرد با او به زبان مادری صحبت کنم تا او با شنیدن صدای من به زندگی باز گردد ساعتی دستش در دستم بود و برایش از نوزاد زیبایش سخن میگفتم برایش تعریف کردم که : « نوریا دخترت بسیار زیبا و آرام است و منتظر آغوش تست تا او را بغل کنی و شیر بدهی او بشدت بتو نیاز دارد  بیدار شو عزیزم  من همیشه در کنارت خواهم بود »

گاهی برایش از کار روزانه ام تعریف میکردم و گاهی با موبایلم موزیک ایرانی برایش میگذاشتم  و موقع خداحافظی بوسه ایی بر پیشانیش میزدم و قول میدادم که بازهم به ملاقاتش میایم  بعد به اطاق نوزادان میرفتم و دقایقی دخترش را که هنوز نامی نداشت در آغوش میگرفتم و در گوشش لالایی میخواندم .  روز سوم همچنان که دستش در دستم بود  با انگشتانش فشار ملایمی بدستم داد و آهسته چشمانش را باز کرد و بسیار آهسته پرسید که کجا است و من برایش از زایمانش و دختر زیبایش تعریف کردم  با بیقراری پرسید:« دخترم کجاست آیا سالم است کی میتوانم ببینمش و در آغوش بگیرمش ؟ » گفتم بزودی عزیزم . در این لحظه زنگ پرستار را زده و مژده بهوش آمدن نوریا را دادم. بعد از معاینه نوریا و چک کردن ضربان قلب، فشار خون ووو  پرستار وارد شد و نوزاد را که به ارامی گریه میکرد در آغوش نوریا گذاشت و تبریک گفت . نوزاد در آغوش مادر آرام گرفت وسرش را بطور غریزی در جستجوی سینه مادر تکان میداد

پرسیدم:«  نوریا آیا اسمی برای دخترت انتخاب کرده ایی؟ » پاسخ داد:«آرزو چون تمام آرزوهایم در او نهفته است » لبخندی زدم و گفتم: « بسیار انتخاب بجا و زیباییست برای هردوی شما بهترین ها را آرزو میکنم» با نگرانی بمن نگریست و گفت : « دراین کشور غریب سرنوشت ما چه میشود ؟» صورت زیبایش را نوازش کرده گفتم: تو نیز مانند بسیاری از مهاجران موفق خواهی بود  من تا زمانی که روی پای خودت بایستی در کنارتم

به چشمان من خیره شد و پرسید : « شما از کجا پیدایت شد و چرا بمن کمک میکنی ؟ » داستان را برایش بازگو کرده و کارم را توصیف کردم و قول دادم که او نیز موفق خواهد بود

در فاصله دو هفته ایی که در بیمارستان بود از اداره هایم های پناهندگی برای نوریا  بخاطر وجود نوزاد تقاضای آپارتمان کردم که بسیار مشکل بود ولی موفق شدم سوئت کوچکی برایش تهیه کنم و از اداره کمکهای اجتماعی بودجه خرید وسایل نوزاد را تقاضا کرده و بدون اطلاع نوریا یک تخت نوزاد با لحاف و بالش صورتی  با وسایل دیگر  و مقداری لباس ، پوشک، شیشه شیر وووو تهیه کرده در اطاقش چیدم. و وسایل خودش را از هایم به خانه جدید بردم . برای سورپرایز شدنش راجع به خانه جدید حرفی نزدم .  روز مرخص شدنش با لباس و ساک نوزاد به بیمارستان رفتم  نوریا با دیدن وسایل نوزاد ذق زده و با نگاهی متعجب بمن خیره شد و سرش را به تعجب تکان داد و گفت : « کار یک مادر را کردی آیا این سیسمونی من است؟» و خنده دلنشینی کرد که تمام خستگی دوندگی های این چند روز از من گرفته شد . لحظه ایی با خود فکر کردم و زیر لب گفتم  «من مادر تمام جوانان تنها و بیکس هستم» . وقتی با ماشین من نزدیک آپارتمانش رسیدیم با تعجب گفت: « اینجا هایم من نیست  اشتباه آمدی خانم صنعتی » دستم را روی زانویش گذاشته گفتم : سورپرایز...........

وقتی در آپارتمان را باز کردم و او بداخل رفته و وسایل را دید  دو زانو بر زمین نشست و هق هق کنان گفت:« باورم نمیشود چگونه اینجا را تهیه کردید با چه پولی ؟» .  البته یک توضیح کوچک باید بدهم که در آنزمان به مهاجرین بسیار کمک میشد و اداره کمکهای اجتماعی بخصوص به مادران تنها بسیار اهمیت داده و همه گونه امکانات در اختیارشان

 

 

من تا زمانی که نوریا بتواند از نوزادش نگهداری کرده و زندگی را در اختیار بگیرد همراهیش کردم و بخاطر کار فشرده و تعداد بسیار مراجعین کمتر به دیدنش میرفتم .  هشت ماه بعد وقت مصاحبه پناهندگیش رسید و با نوزاد زیبایش که اکنون هشت ماهه و بسیار شیرین شده بود به دفترم آمد تا برای مصاحبه آماده شود . بمحض ورودش به دفتر کارم  نوزادش را در آغوش گرفتم وبوسه ایی به لپ های توپولیش زدم وآهسته گفتم:  «به دنیای جدید خوش آمدی »

نوریا پناهندگیش قبول شد و اقامت دایم و اجازه کار گرفت . ارتباط ما تغریبا قطع شد وپنج سال ازروز زایمان میگذشت.

نکاهی به آن خانم مسن انداخته و گفتم  نوه اش را بخاطر آوردم و پرسیدم : « الآن نوریا چکار میکند ؟» پاسخ داد یک دوره سه ساله پرستاری دیده و به تازگی در بیمارستان بارمبک مشغول کار شده »

خانم مسن از جایش برخاست مرا در آغوش گرفت و زیرلب برایم دعا کرد و دفترم را ترک کرد . من دقایقی چنان در فکر بودم که متوجه کلینت بعدی نشدم . آهی کشیده و کار روزانه ام را ادامه دادم

سه سال از دیدار من با این مادر بزرگ میگذشت که روزی نوریا تلفنی از من خواست که باهم به رستوران برویم و گفت که دخترش را هم میآورد.   روز ملاقات نوریا با لباسی شیک همانطور که دست دختر زیبایش را گرفته بود جلوی رستوران منتظرم بود . آرزو دختری هشت ساله با موهای بلند روشن و چشمانی عسلی بسیاز شیرین بود . او داستان بدنیا آمدنش را بارها از مادرش شنیده بود و مشتاق دیدار من بود. از نوریا پرسیدم آرزو شکل کیست ؟ آهی کشید و گفت  «:شکل پدرش است و او میداند پدرش کیست تمام واقعیت را برایش تعریف کردم و او آرزو دارد روزی پدرش را ملاقات کند»  پرسیدم آیا با او تماس داری ؟ پاسخ داد: « نه ولی میدانم از چه خانواده ایی است  شاید روزی به ایران سفر کنم و درجستجویش باشم و با آرزو آشنایش کنم  نمیدانم عکس العملش چه خواهد بود ولی بخاطر آرزو این کار را خواهم کرد » در این لحظه گردنبد را ار کیفم درآورده و به گردن نوریا انداختم آهی کشید و گفت :« مادربزرگم چند ماه پیش در آرامش  فوت کرده » 

برای تمام مادربزرگها و مادران تنها در غربت سر تعظیم فرود میآورم

پایان این داستان در کانادا منزل پسرم نوشته شده

تا داستان بعدی بدورد عزیزانم