کانادا  26.آگوست 2024

 

مقوله مردسالاری نه تنها در کشور ما بلکه در تمام دنیا از قرنها پیش دلیل مردانه بودن جامعه و قانونگذاری مردانه بوده است  مبارزه با این مقوله در غرب بخصوص اروپا خیلی زودتر شروع و تا اندازه ایی به موفقیت دست یافت زنان مبارز در سراسر آمریکا و اروپا تا حدی موفق به دستیابی به حقوق اجتماعی برابر با مردان شدند

درایران بخصوص بعد از انقلاب  و حکومت مذهبی مردسالاری به اوج خود رسیده بطوریکه حتی برخی ازایرانیان مقیم اروپا مردسالاری خود را حفظ کرده وخواهان اطاعت همسران خود بودند . داستان بعدی برگرفته از همین مقوله میباشد. درطی سی پنج سال کارمن ، بیشتر مراجعینم خانمها بودند و بیشتر خانمهای جوانی که از طریق ازدواج به آلمان آمده بودند و بشدت با همسرانشان مشکل داشتند

داستان دلاارام

روزی بعد ازظهر در دفتر کارم در آلتونا با همکار آلمانیم گیزلا مشغول نوشتن گزارش سالانه کارمان برای اداره مرکزی بودیم . ما در پایان هر سال میبایست گزارش کارمان در طی یک سال را با آمار تعداد مراجعین برای مرکز مینوشتیم . همانطور که مشغول نوشتن وگفتگو در باره چگونگی گزارش بودیم ،صدای زنگ تلفنم مرا از جا پراند

برخاستم و با دلخوری از وقفه ایی که در نوشتن افتاده بود گوشی را برداشتم ، و ناگهان صدای هق هق گریه خانمی در گوشی پیچید، با نگرانی از او سوال کردم که چه اتفاقی افتاده همچنان با گریه گفت: « شما خانم صنعتی هستید ؟» پاسخ مثبت دادم . ادامه داد که: « من نه ماهه باردارم و در خانه زندانی، همسرم هر روز در را قفل میکنه و بسر کار میرود و من تمام روز در خانه زندانیم تا او برگردد»  گفتم :« اول بگواسمت چیست و حالت چطوره آیا کمکی از من بر میآید  ناگهان دوباره هق هق گریه را سر داد که « اسمم دلارام است و از یک ربع پیش کیسه آبم پاره شده  و درد هام شروع شده ، گرسنه هستم ، زبان بلد نیستم  وحشتزده و ناتوانم  ترا خدا کمکم کنید »  با نگرانی بسیار پرسیدم : « دلارام  جان میتوانی آدرست را بمن بدهی کجا زندگی میکنی آدرست را بده من میآیم » باز با هق هق آدرسش را داد و گفت: « در قفل است چگونه وارد میشوی که  بمن کمک کنی ؟» در این لحظه فریادی از درد کشید و نفس زنان و گریه کنان تقاضای کمک کرد. من فوری گوشی را قطا پلیس تماس گرفتم  و دقایقی بعد به همراه پلیس به محل اقامت دلارام رفته و در این فاصله آمبولانس را نیز خبر کردیم

بعد از ده دقیقه به محل اقامت او رسیده و به سرعت از پله ها بالا رفتیم و پلیس قفل در را شکست و ما وارده آپارتمان شدیم . چه منظره دلخراشی بود ، دختری جوان وبا رنگ پرده روی کف اطاق از درد  در هم می پیچید و گریه میکرد و لباسش پرخون بود. خوشبختانه در همین لحظه آمبولانس با یک پزشک و پرستار رسید و به سرعت مشغول رسیدگی به این مادر وحشتزده شدند و چون زبان بلد نبود من میبایست کلمه به کلمه ترجمه میکردم . هرگز در زندگیم این صحنه را فراموش نمیکنم. و اما دلارام با هر دردی که شروع میشد التماس کنان می گفت: « خانم صنعتی کمکم کن  نجاتم بده  فرزندم را نجات بده »  در این لحظه همسرش وارد شد و با دیدن پلیس و آمبولانس خشمگین فریاد میزد که :« شما ها اینجا چه میکنید به چه حقی قفل خانه ام را شکستید و به حریم خصوصی من وارد شدید » و بطرف آمبولانس هجوم برد و میخواست همسرش را پیاده کند پلیس او را به عقب هل داد و گفت شما بر خلاف قانون همسرت را زندانی کرده دو جان اوو نوزاد را بخطر انداخته ایی و مجازات خواهی شد . همسر اما با همان خشم فریاد میزد که : « خانه من ، همسر من و حق من است » و به پلیس حمله کرد . در این لحظه پلیس به او دستبند زد واو را  به اداره پلیس برد و من با آمبولانس همراه دلآرام راهی بیمارستان شدیم  نوزاد دلآرام با فریاد های مادر در آمبولانس بدنیا آمد. پس از ورود به بیمارستان فورا پرستارها مادر و نوزاد را به بخش زایمان برده و به معاینه و رسیدگی پرداختند. در تمام مدت دست دلآرام در دست من بود و من با صحبتهایم سعی در آرام کردنش داشتم. بعد از ساعتی نوزاد را که پسری تپل و زیبا بود، لباس پوشیده پیش مادر آوردند و در آغوش او گذاشتند و به اطاق مادران انتقال دادند . منکه بسیار خسته و پریشان از این جریان بودم ، پیشانیش را بوسیده وخداحافظی کردم و قول دادم فردا بدیدنش بروم و بقیه کارهای قانونیش را انجام دهم. قبل از خروج از بیمارستان با مددکار اجتماعی بیمارستان صحبت کرده داستان را تعریف کرده و خواهان رسیدگی به این مادر شدم. شب بود و هوا تاریک و من در طول راه به خانه با خود اندیشیدم که چرا جوانان ما که سالها در اروپا زندگی کرده و در این جامعه ادغام شده و قوانین کشور میزبان را میشناسند ، اینگونه به فرهنگ بیمار مردسالاری و احساس مالکیت همسرشان پایبند هستند تا حدی که جان همسر و فرزند خود را بخطر میاندازند. اگر دلآرام با من تماس نمیگرفت ، بی شک خود و فرزندش جانشان را از دست میدادند. فردای آنروز بعد از کار با جعبه ایی شکلات و دسته گلی بدیدار دلآرام رفتم و وقتی وارد اطاق شدم صحنه زیبای شیر دادن مادر و درخشش چشمان دلآرام با نگاهش بصورت نوزاد ، قلب مرا بلرزه درآورد. دلآرام که متوجه وردود من شد با لبخندی گفت: «خانم صنعتی ببینید چقدر زیبا و معصوم است» پیشانیش را بوسیدم و تبریک گفتم دسته گل را روی تختش گذاشتم و پرسیدم : « اسم پسر گلت چیست چون باید برایش شناسنامه تقاضا شود» ناگهان با نگرانی نگاهی بمن کرد و پرسید: « آیا همسرم نوزادم را از من میگیرد ؟» سرم را تکان داده گفتم : « خیر اینجا فرزندان به مادر تعلق دارند مگر اینکه مادرداوطلبانه فرزند را به پدر واگذار کند» بگو اسم پسرت چیست ؟ لبخند مادرانه زیبایی برلبهایش نشست و با درخششی در چشمان گفت:

 « دانیال» با لبخندی گفتم:

 « دلآرام و دانیال دو دلداده ابدی» لحظه ایی بفکر فرو رفت و با نگرانی پرسید : «بعد از بیمارستان کجا برویم به خانه همسرم که نمیتوانم برگردم» پاسخ دادم : « مددکار اجتماعی بیمارستان همراه با گذارش پلیس برایت مسکن پیدا میکند نگران نباش د ر این کشور در امان هستی» بعد از ساعتی به دفتر مددکار اجتماعی بیمارستان خانم اشمیت مراجعه کردم و تا با او روند کمک به دلارام را برتامه ریزی کنیم  خانم اشمیت گفت: « در ابتدا باید دلارام به خانه زنان برود تا ما فرصت کافی برای یافتن خانه ای مناسب برای او و فرزندش پیدا کنیم» پرسیدم چون دلارام درآمد ندارد حتما کمک اجتماعی درخواست میکنید ؟ پاسخ داد تا زمانی که در خانه زنان است حمایت مالی میشود و خودتان میدانید که بعد از یافتن خانه درخواست کمک هزینه از اداره اجتماعی خواهد شد »  با خیالی راحت به خانه بازگشتم . ده روز بعد دلارم به اداره زنگ زد و تقاضای ملاقات کرد که فوری وقتی را تعین کردیم. در این فاصله با پلیس تماس گرفتم و از موقعیت همسر دلارام جویا شدم . پلیس گذارش داد که او همانروز آزاد شده ولی اجازه تماس با همسرش ندارد تا  دادگاه تصمیم بگیرد . دادستان شکایتی مبنی برزندانی کردن، گرفتن آزادی و به خطر انداختن جان مادر و نوزاد به دادگاه خانواده ارائه داده است و باید منتظر باشیم .

یک هفته بعد دلارام با چهره ایی درخشان و نوزادش که در آغوشش بود وارد دفتر شد. از جا بلند شدم بوسه ایی بر گونه اش زدم وبه نشستن دعوتش کردم . دلارام بسیار زیبا بود، چشمانی سبز و موهای روشنی داشت . از او پرسیدم کجایی هستی که گفت : « من کرد هستم و در کردستان بزرگ شدم زندگی متوسطی داشتیم ولی والدینم اصرار داشتن کم من دانشکاه بروم . من لیسانس فیزیک هستم و امیدوارم بتوانم اینجا به موفقیت برسم و برای پسرم دانیال مادری نمونه باشم » در این هنگام با لبخند بوسه ایی بر گونه پسرش زد و بمن نگاه کرد ، نگاهی پر ازعشق و غرور مادری

از او پرسیدم آیا در خانه زنان راحت است ، پاسخ داد با وجود محدودیتهای بسیار  در برابر خانه همسرم بهشتی است ولی امیدوارم هر چه زودتر مددکارها  خانه ایی برایم پیدا کنند.

پرسدم : کمی از خودت تعریف کن و از چگونگی آمدنت به آلمان . پاسخ داد « همسرم از اقوام دور مادریم است  که خواهان ازدواج با دختری کرد بود ، با مادرش تماس گرفت و آرزویش را مطرح کرد و چون مادر شوهرم مارا میشناخت به خواستگاری آمد و چنان با آب و تاب از پسرش و موفقیت کاریش و درآمد عالیش تعریف کرد که والدین مرا مجذوب کرد

پرسیدم تو با این ازدواج راضی بودی ؟  سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت در ابتدا نه و وحشت جدایی از خانواده را داشتم ولی مادر شوهرم  بارها آمد و در گوش من زمزمه خوشبختی ابدی میکرد.

پرسیدم چگونه؟ گفت: « مرا متقاعد کرد که با تحصیلاتم میتوانم در آلمان به موفقیتهای چشمگیر برسم و حتی ادامه تحصیل بدهم و فوق لیسانس بگیرم »  پرسیدم آیا همسرت موافق بود ؟ خنده تلخی کرد و گفت : « خانم صنعتی خودتان نتیجه را دیدید » در این هنگام نوزادش گریه گرسنگی را سر داد و چون وقت ما هم تمام شده بود برای ملاقات بعدی وقتی را تعین کرده و خداحافظی کردیم.

من در مقوله عروسان سفارشی و ازدواجهای پستی و ناکامی های آن در طول کارم تجربه بسیار دارم و شاهد اتفاق های دردناک و طلاق های بسیار بودم .  سالها بعد مقاله ایی در این باره نوشتم و در سمیناری  به تجزیه و تحلیل آن پرداختیم که چرا بعضی از مردان ما بعد سالها زندگی در غرب برای تشکیل خانواده اصرار دارند که همسری از ایران انتخاب کنند . نتیجه : ترس ازتمکین نکردن  دخترانی که در غرب بزرگ شده اند .

در ملاقات بعدی دلارام تعریف کرد که : « چون همسرم نمی تواانست به ایران سفر کند وکالتی ازدواج کردیم و بعد از چهار ماه ویزای وصل به خانواده گرفتم و راهی آلمان شدم . در دل امیدهای زیادی داشتم و تصوری برای یک زندگی آرام و موفقیت تحصیلی و کار داشتم . هفته اول همه چیز خوب و قشنگ بود همسرم مرخصی گرفته و مرا همه جا با خود میبرد و هامبورگ را نشانم میداد . از هفته دوم به سر کار باز گشت و من در خانه تنها شدم . خواستم برای هواخوری به گردش بروم که متوجه شدم که در قفل است خیلی ترسیدم . شب که به خانه بازگشت از او دلیل کارش را سوال کردم  گفت برای امنیت خودت است. گفتم من میخواهم زبان بیآموزم و ادامه تحصیل دهم و کار کنم  همانطور که مادرت قول داده . خنده تمسخر آمیزی کرد و گفت مادرم اشتباه کرده که قول داده  در خانه میمانی و تمکین مرا میکنی

خلاصه خانم صنعتی تمام آرزوهایم نقش بر آب شد و اگر اعتراضی میکردم کتکم میزد . از او میترسیدم و سکوت میکردم  در آلمان هیچ پشتیبانی نداشتم. و بعد از چند ماه باردار شدم ».  پرسیدم شماره مرا از کجا پیدا کردی ؟ جواب داد: « روزی دل بدریا زدم وگریه کنان  تلفنی مشکلم و رنجم را با مادرم در میان گذاشتم ولی او سعی میکرد آرامم کند و امید میداد که با آمدن بچه حتما تغییر خواهد کرد . دوران بارداریم با گریه و تنهایی سپری شد و فقط هنگام دکتر رفتن همراهیم میکرد  تا اینکه روزی دختر خاله ام زنگ زد و شماره شما را داد . من جرات تماس نداشتم میترسیدم تا اینکه کیسه آبم پاره شد و درهایم شروع شد  اینجا بود که بخاطر نجات فرزندم با شما تماس گرفتم ».

خوانندگان عزیز  من ماه ها با دلارم برای بدست آوردن اعتماد به نفسش و امید داشتن  کار کردم جلسات ما بخوبی پیش میرفت و دلارام روز بروز قوی تر میشد  . در این میان خانه ایی دو اطاقه و نقلی براایش پیدا شد و مخارج تهیه وسایل ساده خانه را اداره به عهده گرفت . با کمک وکیل تقاضای طلاق کرد و با گزارش پلیس و گزارش اداره من  اقامت دایم گرفت .  دلارام کلاس زبان را شروع کرد و در طی دوسال و نیم لول بالا را در یافت کرد و پسرش که در این میان سه ساله شده بود به کودکستان گذاشت و در کالج نام نویسی کرد . من عملا با او خداحاقظی کردم ولی ماهی یکبار تلفنی جویای حالش و موفقیتهایش  بودم . بعد از مدتی ارتباطمان قطع شد چون من بشدت مشغول کار بودم

شش سال از اولین آشنایی من با دلارام گذشت و روزی که بعد از کار به یک فروشگاه ایرانی برای خرید رفته بودم، خانمی با صدای بلند و هیجان زده نام مرا صدا زد و پرسید : « خانم صنعتی عزیزم خودتی ؟ » با تعجب نگاهی به این خانم جوان برازنده و شیک پوش انداخته و پرسیدم : « ببخشید شما ؟ » خنده ایی کرد و گفت : « حق داری مرا نشناسی  با تعداد مراجعین بسیار، تمام چهره ها بیادتان نمیماند  من دلارام هستم » و بعد مرا در آغوش گرفت  در این میان پسر بچه زیبایی با چشمان سبز پشت دلارام پنهان شده بود نگاهی کردم و پرسیدم: دانیال است ؟ چواب دادم «  تمام عشقم و غرورم بله دانیال  » پرسیدم تعریف کن چه کار میکنی  گفت : « لطفا بریم یک کافه تا همه چی را تعریف کنم این جا مناسب نیست من برای برگذاری یک سمینار به هامبورگ آمدم  الان در برلین زندگی میکنم » باهم به یک کافه رفتیم وسفارش کیک و قهوه برای خودمان و بستنی برای دانیال دادیم،  دلارام با برقی در چشمانش شروع به سخن کرد و گقت: « اول باید بگویم که نقش بزرگی در زندگی من و موفقیتهایم داری . بعد از پایان کاج از دانشگاه برلین بورس تحصیلی گرفتم و فوق لیسانس فیزیک را دریافت کردم اکنون در لابراتور دانشگاه بعنوان فیزیکدان مشغول کار هستم و این شازده پسر من کلاس اول است.

ساعتی در مورد موضوعات دیگر صحبت کردیم و در انتها پرسیدم: « پدر دانیال چه میکند آیا پسرش را ملاقات میکند ایا با او تماس داری ؟» آهی کشید و گفت متاسفانه نه هیچ علاقه ایی نشان نداد با وجودیکه از طریق وکیل بارها از او برای آشنایی با پسرش دعوت کردم، علاقه ایی نشان نداد پارسال از مادرم شنیدم که برای همیشه به ایران رفته و ازدواج مجدد کرده»  سرم را با تاسف تکان دادم و از هم خدا حافظی کردیم  در راه خانه با خود فکر میکردم که وقتی دانیال بزرگ شود آیا در جستجوی پدر خواهد بود که ازاو بپرسد

چرا.....چرا....چرا  مرا نخواستی پدر؟

با مهر بسیار

صنعتی