آگوست 20.2024

داستان نوریا

 

آنچه باعث میشود در غربت موفق باشیم یادگیری زبان کشور میزبان است

 

 

شروع  نوشتن داستان بعدی در آمریکا است من بعد از ده سال دوری به آمریکا برای دیدن نوه هایم آمدم 

 

 

سال پنجم کارم روزی خانم مسنی نفس زنان شصت پله را طی کرده و به دفترم آمده بود و در اطاق انتظار به نوبت نشسته و در افکار خود غرق بود . لبخنده ملیحی بر لبها و درخششی در چشمانش بود .  اورا به دفترم دعوت کردم که با پشتی خمیده و قدمهایی آرام با همان لبخند قشنگ وارد شد و روی صندلی روبروی میز کارم نشست  بسیار ظریف  اما خمیده بود ولی چهره ایی مهربان داشت  نگاهش لبریز از عشق و عطوفت بود . طلب لیوانی آب کرد  بلافاصله لیوانی آب پرتقال خنک برایش آوردم  جرعه ایی نوشیده و با آه عمیقی به چشمان من خیره شد . انگشت سبابه اش را برروی من نشانه گرفت و با صدایی آرام گفت: شما خانم صنعتی هستی ؟ با تکان دادن سرم جواب مثبت دادم

 بعد گفت :« تا وقتی من صحبت میکنم  خواهش میکنم سکوت کن و خوب گوش کن و هیچ حرفی نزن» با تعجب نگاهش کردم و گفتم : چشم

 به پشتی صندلی تکیه کرد و گفت : «الان که من اینجا نشستم و آرزوی بزرگم که دیدن نوه ام و دخترش بود بر آورده شده مدیون شما هستم . من بعد از شش سال جدایی به دیدن تنها

نوه ام آمده ام و برای اولین بار فرزند نوه ام را در آغوش گرفتم « اسمش آرزو است و اسم نوه ام نوریا است

 دخترم و همسرش در سال 1360 در جنبش دانشجویی با شلیک گلوله از پا در آمدند و دختری ده ساله از خود باقی گذاشتند نوه ام  نوریا را من به تنهایی بزرگ کردم  ولی آسان نبود با خیاطی و بافندگی خرج خود و نوه ام را تامین میکردم

همسرم در تصادف ماشین کشته شده بودو من بازنشتگی کوچکی از او داشتم . تمام عشق و امیدم به ادامه زندگی، نوه ام بود  که بعد از اخذ دیپلم با رتبه چهارم در کنکور وارد دانشگاه پزشکی شد و متاسفانه دردومین ترم عاشق دانشجویی شد که رابطه عاشقانه ایی را برقرار کردند ولی آن پسر اصلا قصد ازدواج نداشت و متاسفانه  نوریا باردار شد و اجبارا دانشگاه را رها کرد و خانه نشین شد. در آنزمان دختر ازدواج نکرده که باردارهم باشد  جایگاهی در اجتماع نداشت . تنها چاره خارج کردن نوه ام از ایران بود که با هزینه ایی بسیارسنگین و مشکلات آنزمان او را به آلمان فرستادم و خودم در غم از دست دادنش در تنهایی هایم اشگ میریختم . زمان خروج پنج ماهه حامله بود و در کشوری غریب بدون زبان و بی کس و وحشت زده . ولی خداوند فرشته مهربانی بنام خانم صنعتی را سرراهش قرار داد و اکنون که من بعد از شش سال اینجا به دیدن آنها آمده ام واینکه برآورده شدن بزرگترین آرزویم که دیدار آنها قبل از مرگم بود را ، مدیون شما هستم 

بعد در کیف دستی اش به جستجو پرداخت وزنجیری از طلا را که مدالی بنام الله روی آن بود درآورد و آهسته از جایش بلند شد  پیش من آمد و آنرا به گردن من آویخت و باز با انگشت سبابه که بعلامت سکوت روی لبهایش گذاشت مرا به سکوت دعوت کرد. من اما بهت زده و گیج تماشاگر این صحنه  بوده و در مغزم بدنبال یافتن کلینتی باردار و تنها به نام نوریا میگشتم ، ولی متاسفانه بدلیل تعداد بسیار مراجعین و گذشت پنج سال حافظه ام یاریم نمیکرد

بلاخره از بهت درآمدم و پرسیدم اجازه دارم صحبت کنم ؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد . گفتم بسیار گیج شده ام کمکم کن نوه ات را بخاطر بیاورم . با همان چشمان پر درخشش و مهربانش نگاهم کرد و گفت : نوریا که موقع تولد دخترش حتی در اطاق عمل در کنارش بودی و دستانش در دستت بود و با صدایی آرام دلداریش میدادی و گفته پزشکان را ترجمه میکردی. نوریا میگوید شما در لباس و کلاه و ماسک سبز بیمارستان در اطاق عمل مانند یک فرشته سبزپوش در کنارش بودی.

با اشاره دستم او سکوت کرد و من خواهش کردم لقب فرشته را برای من تکرار نکند ، و اینکه من یک مددکاراجتماعی هستم و وظیفه وجدانی و کاری من کمک به مهاجرین است . در این هنگام سرش را بطرف همکار آلمانی من که مشغول نوشتن بود برگرداند و گفت: « آیا اونیزعاشقانه به مراجعین خدمت میکند و یا فقط درچهارچوب وظیفه کاری کار میکنه ؟» . به این سوال نتوانستم پاسخ دهم . اما با تصویر کردن داستان این مادر بزرگ  چراغی در مغزم روشن شد و خاطرات این کلینت بارداردر بیماستان وانسبرگ  برایم مانند روزروشن نمایان شد

من آن گردنبد را تا دو ماه در گردنم داشتم وبا وجود بی اعتقادی به این گونه گرایش های مذهبی ، گویا جرات کنارگذاشتنش را نداشتم  اما بعد از دوماه آن زنجیر طلایی با مدان الله در جعبه زینت آلات من مسکنی جدیدی یافت

و تا سالها در آن  جعبه ساکن بود تا روزی آنرا به گردن نوریا انداختم

و اما داستان نوریا

روزی از بیمارستان وانسبرگ تلفنی خبر دادند که سریعا به بودن من آنجا نیاز است و برای خانمی جوان و باردار که زایمانش به مشکل برخورده باید همکاری و ترجمه کنم . من چون اینگونه خدمات خارج از اداره را اراِئه میدادم با همکارم صحبت کرده و بلافاصله راهی بیمارستان شدم

پس از ورود به بخش زایمان و معرفی خودم  سریعا روپوس سیز رنگی به تنم کردند و کلاه و ماسک همرنگی را بر من پوشانده وبعد از ضد عفونی کردن دستهایم مرا با عجله به اطاق عمل بردند . بر روی تخت عمل دختر جوانی با رنگ پریده و چهره ایی گرفته از درد  خوابیده بود که تا مرا دید بغضش ترکید و اشگ ریزان التماس میکرد کمکش کنم تا فرزندش را نجات دهند .  دستان سردش را در دست گرفتم و به آرامی دلداریش داده و گفتم : «دخترم نگران نباش  اینجا پزشکان کمکت میکنند و مطمنا فرزند سالمی خواهی داشت » بلافاصله صحبتهای دکتر بیهوشی را ترجمه کردم که از طریق تزریق در نخاع  از کمر به پایین بی حس میشود ولی خودش به هوش است . پزشک زایمان توضیح داد که لگن خاصره نوریا بسیار تنگ است و با وجود ساعتها درد زایمان طبیعی مقدور نبوده و زندگی نوزاد در خطر است و متاسفانه نتوانستند سریعا مترجم دیگری پیداکنند  که ناچارا به اداره من زنگ زدند.  قبلا باید یادآوری کنم که اغلب بیمارستانها  ادارات پلیس و حتی زندانها شماره مرا داشتند . من همه گفته های پزشک را ترجمه کردم و همانطور که دست نوریا در دستم بود  اشگهایش را زدوده  صورت رنگ پریده اش را بوسیده و آهسته در گوشش زمزمه امید و دلداری میکردم

دکتر بیهوشی بلافاصله تزریق نخاعی را شروع کرد و با بی حس کردن موضعی ، پزشک زایمان مشغول سزارین شد. و من که خود از ترس و نگرانی میلرزیدم فقط به نوریا نگاه میکردم و آهسته با او گفتگو داشتم . ناگهان متوجه شدم که پرستار نوزاد را برداشته و به سرعت از اطاق خارج شد هیچ صدایی از نوزاد در نمیامد   و نوریا که این صحنه را دید با جیغ زدن سراغ نوزادش را میگرفت و میلرزید که ناگهان از حال رفته بیهوش شد. بلافاصله پزشک مشغول بهوش آوردن نوریا و با سازی ضربان قلبش شد، ولی نوریا متاسفانه به کما رفته و به بخش مراقبتهای ویژه منتقل شد .  سه روز در کما بود و من هرروز بعد کار به بیمارستان میرفتم و با نگرانی بسیار به چهره رنگ پریده و دستگاه تنفسی و او خیره میشدم همان روز پرستار پیشنهاد کرد با او به زبان مادری صحبت کنم تا او با شنیدن صدای من به زندگی باز گردد ساعتی دستش در دستم بود و برایش از نوزاد زیبایش سخن میگفتم برایش تعریف کردم که : « نوریا دخترت بسیار زیبا و آرام است و منتظر آغوش تست تا او را بغل کنی و شیر بدهی او بشدت بتو نیاز دارد  بیدار شو عزیزم  من همیشه در کنارت خواهم بود »

گاهی برایش از کار روزانه ام تعریف میکردم و گاهی با موبایلم موزیک ایرانی برایش میگذاشتم  و موقع خداحافظی بوسه ایی بر پیشانیش میزدم و قول میدادم که بازهم به ملاقاتش میایم  بعد به اطاق نوزادان میرفتم و دقایقی دخترش را که هنوز نامی نداشت در آغوش میگرفتم و در گوشش لالایی میخواندم .  روز سوم همچنان که دستش در دستم بود  با انگشتانش فشار ملایمی بدستم داد و آهسته چشمانش را باز کرد و بسیار آهسته پرسید که کجا است و من برایش از زایمانش و دختر زیبایش تعریف کردم  با بیقراری پرسید:« دخترم کجاست آیا سالم است کی میتوانم ببینمش و در آغوش بگیرمش ؟ » گفتم بزودی عزیزم . در این لحظه زنگ پرستار را زده و مژده بهوش آمدن نوریا را دادم. بعد از معاینه نوریا و چک کردن ضربان قلب، فشار خون ووو  پرستار وارد شد و نوزاد را که به ارامی گریه میکرد در آغوش نوریا گذاشت و تبریک گفت . نوزاد در آغوش مادر آرام گرفت وسرش را بطور غریزی در جستجوی سینه مادر تکان میداد

پرسیدم:«  نوریا آیا اسمی برای دخترت انتخاب کرده ایی؟ » پاسخ داد:«آرزو چون تمام آرزوهایم در او نهفته است » لبخندی زدم و گفتم: « بسیار انتخاب بجا و زیباییست برای هردوی شما بهترین ها را آرزو میکنم» با نگرانی بمن نگریست و گفت : « دراین کشور غریب سرنوشت ما چه میشود ؟» صورت زیبایش را نوازش کرده گفتم: تو نیز مانند بسیاری از مهاجران موفق خواهی بود  من تا زمانی که روی پای خودت بایستی در کنارتم

به چشمان من خیره شد و پرسید : « شما از کجا پیدایت شد و چرا بمن کمک میکنی ؟ » داستان را برایش بازگو کرده و کارم را توصیف کردم و قول دادم که او نیز موفق خواهد بود

در فاصله دو هفته ایی که در بیمارستان بود از اداره هایم های پناهندگی برای نوریا  بخاطر وجود نوزاد تقاضای آپارتمان کردم که بسیار مشکل بود ولی موفق شدم سوئت کوچکی برایش تهیه کنم و از اداره کمکهای اجتماعی بودجه خرید وسایل نوزاد را تقاضا کرده و بدون اطلاع نوریا یک تخت نوزاد با لحاف و بالش صورتی  با وسایل دیگر  و مقداری لباس ، پوشک، شیشه شیر وووو تهیه کرده در اطاقش چیدم. و وسایل خودش را از هایم به خانه جدید بردم . برای سورپرایز شدنش راجع به خانه جدید حرفی نزدم .  روز مرخص شدنش با لباس و ساک نوزاد به بیمارستان رفتم  نوریا با دیدن وسایل نوزاد ذق زده و با نگاهی متعجب بمن خیره شد و سرش را به تعجب تکان داد و گفت : « کار یک مادر را کردی آیا این سیسمونی من است؟» و خنده دلنشینی کرد که تمام خستگی دوندگی های این چند روز از من گرفته شد . لحظه ایی با خود فکر کردم و زیر لب گفتم  «من مادر تمام جوانان تنها و بیکس هستم» . وقتی با ماشین من نزدیک آپارتمانش رسیدیم با تعجب گفت: « اینجا هایم من نیست  اشتباه آمدی خانم صنعتی » دستم را روی زانویش گذاشته گفتم : سورپرایز...........

وقتی در آپارتمان را باز کردم و او بداخل رفته و وسایل را دید  دو زانو بر زمین نشست و هق هق کنان گفت:« باورم نمیشود چگونه اینجا را تهیه کردید با چه پولی ؟» .  البته یک توضیح کوچک باید بدهم که در آنزمان به مهاجرین بسیار کمک میشد و اداره کمکهای اجتماعی بخصوص به مادران تنها بسیار اهمیت داده و همه گونه امکانات در اختیارشان

 

 

من تا زمانی که نوریا بتواند از نوزادش نگهداری کرده و زندگی را در اختیار بگیرد همراهیش کردم و بخاطر کار فشرده و تعداد بسیار مراجعین کمتر به دیدنش میرفتم .  هشت ماه بعد وقت مصاحبه پناهندگیش رسید و با نوزاد زیبایش که اکنون هشت ماهه و بسیار شیرین شده بود به دفترم آمد تا برای مصاحبه آماده شود . بمحض ورودش به دفتر کارم  نوزادش را در آغوش گرفتم وبوسه ایی به لپ های توپولیش زدم وآهسته گفتم:  «به دنیای جدید خوش آمدی »

نوریا پناهندگیش قبول شد و اقامت دایم و اجازه کار گرفت . ارتباط ما تغریبا قطع شد وپنج سال ازروز زایمان میگذشت.

نکاهی به آن خانم مسن انداخته و گفتم  نوه اش را بخاطر آوردم و پرسیدم : « الآن نوریا چکار میکند ؟» پاسخ داد یک دوره سه ساله پرستاری دیده و به تازگی در بیمارستان بارمبک مشغول کار شده »

خانم مسن از جایش برخاست مرا در آغوش گرفت و زیرلب برایم دعا کرد و دفترم را ترک کرد . من دقایقی چنان در فکر بودم که متوجه کلینت بعدی نشدم . آهی کشیده و کار روزانه ام را ادامه دادم

سه سال از دیدار من با این مادر بزرگ میگذشت که روزی نوریا تلفنی از من خواست که باهم به رستوران برویم و گفت که دخترش را هم میآورد.   روز ملاقات نوریا با لباسی شیک همانطور که دست دختر زیبایش را گرفته بود جلوی رستوران منتظرم بود . آرزو دختری هشت ساله با موهای بلند روشن و چشمانی عسلی بسیاز شیرین بود . او داستان بدنیا آمدنش را بارها از مادرش شنیده بود و مشتاق دیدار من بود. از نوریا پرسیدم آرزو شکل کیست ؟ آهی کشید و گفت  «:شکل پدرش است و او میداند پدرش کیست تمام واقعیت را برایش تعریف کردم و او آرزو دارد روزی پدرش را ملاقات کند»  پرسیدم آیا با او تماس داری ؟ پاسخ داد: « نه ولی میدانم از چه خانواده ایی است  شاید روزی به ایران سفر کنم و درجستجویش باشم و با آرزو آشنایش کنم  نمیدانم عکس العملش چه خواهد بود ولی بخاطر آرزو این کار را خواهم کرد » در این لحظه گردنبد را ار کیفم درآورده و به گردن نوریا انداختم آهی کشید و گفت :« مادربزرگم چند ماه پیش در آرامش  فوت کرده » 

برای تمام مادربزرگها و مادران تنها در غربت سر تعظیم فرود میآورم

پایان این داستان در کانادا منزل پسرم نوشته شده

تا داستان بعدی بدورد عزیزانم

با مهر بسیتر صنعتی